گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

بود انسان در جهان انسان پرست

ناکس و نابود مند و زیر دست

سطوت کسری و قیصر رهزنش

بند ها در دست و پا و گردنش

کاهن و پاپا و سلطان و امیر

بهر یک نخچیر صد نخچیر گیر

صاحب اورنگ و هم پیر کنشت

باج بر کشت خراب او نوشت

در کلیسا اسقف رضوان فروش

بهر این صید زبون دامی بدوش

برهمن گل از خیابانش ببرد

خرمنش مغ زاده با آتش سپرد

از غلامی فطرت او دون شده

نغمه ها اندر نی او خون شده

تا امینی حق بحقداران سپرد

بندگان را مسند خاقان سپرد

شعله ها از مرده خاکستر گشاد

کوهکن را پایه ی پرویز داد

اعتبار کار بندان را فزود

خواجگی از کار فرمایان ربود

قوت او هر کهن پیکر شکست

نوع انسان را حصار تازه بست

تازه جان اندر تن آدم دمید

بنده را باز از خداوندان خرید

زادن او مرگ دنیای کهن

مرگ آتشخانه و دیر و شمن

حریت زاد از ضمیر پاک او

این می نوشین چکید از تاک او

عصر نو کاین صد چراغ آورده است

چشم در آغوش او وا کرده است

نقش نو بر صفحه هستی کشید

امتی گیتی گشائی آفرید

امتی از ما سوا بیگانه ئی

بر چراغ مصطفی پروانه ئی

امتی از گرمی حق سینه تاب

ذره اش شمع حریم آفتاب

کائنات از کیف او رنگین شده

کعبه ها بتخانه های چین شده

مرسلان و انبیا آبای او

اکرم او نزد حق اتقای او

«کل مؤمن اخوة» اندر دلش

حریت سرمایه آب و گلش

نا شکیب امتیازات آمده

در نهاد او مساوات آمده

همچو سرو آزاد فرزندان او

پخته از «قالوا بلی» پیمان او

سجده ی حق گل بسیمایش زده

ماه و انجم بوسه بر پایش زده