گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

تولستوی

بارکش اهرمن لشکری شهریار

از پی نان جوین تیغ ستم بر کشید

زشت به چشمش نکوست مغز نداند ز پوست

مردک بیگانه دوست سینهٔ خویشان درید

داروی بیهوشی است تاج ، کلیسا ، وطن

جان خداداد را خواجه بجامی خرید

کارل مارکس

رازدان جزو و کل از خویش نامحرم شد است

آدم از سرمایه‌داری قاتل آدم شد است

هگل

جلوه دهد باغ و راغ معنی مستور را

عین حقیقت نگر حنظل و انگور را

فطرت اضداد خیز لذت پیکار داد

خواجه و مزدور را ، آمر و مأمور را

تولستوی

عقل دو رو آفرید فلسفهٔ خودپرست!

درس رضا میدهی بندهٔ مزدور را؟

مزدک

دانهٔ ایران ز کشتِ زار و قیصر بر دمید

مرگ نو می رقصد اندر قصر سلطان و امیر

مدتی در آتش نمرود می سوزد خلیل

تا تهی گردد حریمش از خداوندان پیر

دور پرویزی گذشت ای کشتهٔ پرویز خیز

نعمت گم گشتهٔ خود را ز خسرو باز گیر

کوهکن

نگار من که بسی ساده و کم آمیز است

ستیزه کیش و ستم کوش و فتنه انگیز است

برون او همه بزم و درون او همه رزم

زبان او ز مسیح و دلش ز چنگیز است

گسست عقل و جنون رنگ بست و دیده گداخت

در آ به جلوه که جانم ز شوق لبریز است

اگرچه تیشهٔ من کوه را ز پا آورد

هنوز گردش گردون بکام پرویز است

ز خاک تا به فلک هر چه هست ره پیماست

قدم گشای که رفتار کاروان تیز است