گنجور

 
اقبال لاهوری

عقلی که جهان سوزد یک جلوهٔ بی‌باکش

از عشق بیاموزد آیین جهان‌تابی

عشق است که در جانت هر کیفیت انگیزد

از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی

این حرف نشاط‌آور می‌گویم و می‌رقصم

از عشق دل آساید با این همه بی‌تابی

هر معنی پیچیده در حرف نمی‌گنجد

یک لحظه به دل در شو شاید که تو دریابی

 
 
 
مولانا

ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی

بیهوده چه می‌گردی بر آب چو دولابی

صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر

یک جو نبری زین دو بی‌کوشش و اسبابی

گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه