گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

تو دانی که بازان ز یک جوهرند

دل شیر دارند و مشت پرند

نکو شیوه و پخته تدبیر باش

جسور و غیور و کلان گیر باش

میامیز با کبک و تورنگ و سار

مگر اینکه داری هوای شکار

چه قومی فرو مایهٔ ترسناک

کند پاک منقار خود را به خاک

شد آن باشه نخچیر نخچیر خویش

که گیرد ز صید خود آئین و کیش

بسا شکره افتاده بر روی خاک

شد از صحبت دانه چینان هلاک

نگه دار خود را و خورسند زی

دلیر و درشت و تنومند زی

تن نرم و نازک به تیهو گذار

رگ سخت چون شاخ آهو بیار

نصیب جهان آنچه از خرمی است

ز سنگینی و محنت و پر دمی است

چه خوش گفت فرزند خود را عقاب

که یک قطره خون بهتر از لعل ناب

مجو انجمن مثل آهو و میش

به خلوت گرا چون نیاکان خویش

چنین یاد دارم ز بازان پیر

نشیمن بشاخ درختی مگیر

کنامی نگیریم در باغ و کشت

که داریم در کوه و صحرا بهشت

ز روی زمین دانه چیدن خطاست

که پهنای گردون خدا داد ماست

نجیبی که پا بر زمین سوده است

ز مرغ سرا سفله تر بوده است

پی شاهبازان بساط است سنگ

که بر سنگ رفتن کند تیز چنگ

تو از زرد چشمان صحراستی

به گوهر چو سیمرغ والاستی

جوانی اصیلی که در روز جنگ

برد مردمک را ز چشم پلنگ

به پرواز تو سطوت نوریان

به رگهای تو خون کافوریان

ته چرخ گردندهٔ کوژ پشت

بخور آنچه گیری ز نرم و درشت

ز دست کسی طعمهٔ خود مگیر

نکو باش و پند نکویان پذیر