گنجور

 
اقبال لاهوری

مردِ حُر، محکم ز وِردِ «لاتَخَف»

ما به میدانْ سر به جَیب، او سر به کف

مردِ حُر از «لااِلَهْ» روشنْ ضمیر

می نگردد بندهٔ سلطان و میر

مرد حُر چون اُشتران باری بَرَد

مردِ حر باری بَرَد، خاری خورد

پای خود را آن‌چنان محکم نَهد

نبضِ ره از سوز او بر می جَهَد

جان او پاینده تر گردد ز موت

بانگ تکبیرش برون از حرف و صوت

هر که سنگِ راه را داند زُجاج

گیرد آن درویش از سلطان، خراج

گرمی طبع تو از صَهبای اوست

جوی تو پروردهٔ دریای اوست

پادشاهان در قَباهای حریر

زرد رو از سهم آن عریان فقیر

سِرِّ دینْ ما را خبر، او را نظر

او درون خانه، ما بیرون در

ما کلیسا دوست، ما مسجد فروش

او ز دست مصطفی پیمانه نوش

نی مُغان را بنده، نی ساغر به دست

ما تُهی پیمانه، او مست اَلَست

چهرهٔ گل از نَم او اَحمر است

ز آتش ما دود او روشن‌تر است

دارد اندر سینه تکبیر اُمَم

در جَبین اوست تقدیر اُمم

قبلهٔ ما گه کلیسا، گاه دِیر

او نخواهد رزق خویش از دست غیر

ما همه عبد فرنگ او عَبدُه ُ

او نگنجد در جهانِ رنگ و بو

صبح و شامِ ما به فکر ساز و برگ

آخرِ ما چیست؟ تلخی‌های مرگ

در جهانِ بی ثبات، او را ثبات

مرگْ او را، از مقاماتِ حیات

اهل دل از صحبت ما مُضمَحِل

گل ز فیضِ صحبتش، دارای دل

کار ما وابستهٔ تخمین و ظنّ

او همه کردار و کم گوید سخن

ما گدایان، کوچهْ گَرد و فاقه مست

فقر او از «لااِلَهْ» تیغی به دست

ما پرِ کاهی، اسیر گِردْ باد

ضَربش از کوهِ گران، جویی گشاد

محرم او شو، ز ما بیگانه شو

خانه ویران باش و صاحبْ‌خانه شو

شِکوِه کم کُن از سپهرِ گِرد گَرد

زنده شو از صحبت آن زنده مرد

صحبت از علمِ کتابی خوش‌تر است

صحبت مردانِ حُرّ، آدمْ‌گر است

مردِ حُرّ، دریای ژرف و بیکران

آبْ گیر از بحر و نیٖ از ناودان

سینهٔ این مرد، می جوشد چو دیگ

پیش او کوه گران، یک توده ریگ

روز صلح آن برگ و ساز انجمن

هم چو باد فَروَدینْ اندر چمن

روزِ کین، آن محرم تقدیر خویش

گورِ خود می کندد از شمشیر خویش

ای سرت گردم گریز از ما چو تیر

دامن او گیر و بی‌تابانه گیر

می نروید تخم دل از آب و گل

بی نگاهی از خداوندانِ دل

اندر این عالم نَیارزی با خَسی

تا نیاویزی بدامان کسی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!