گنجور

 
اقبال لاهوری

زندگی از لذت غیب و حضور

بست نقش این جهان نزد و دور

آنچنان تار نفس از هم گسیخت

رنگ حیرت خانهٔ ایام ریخت

هر کجا از ذوق و شوق خود گری

نعرهٔ «من دیگرم ، تو دیگری»

ماه و اختر را خرام آموختند

صد چراغ اندر فضا افروختند

بر سپهر نیلگون زد آفتاب

خیمهٔ زر بفت با سیمین طناب

از افق صبح نخستین سر کشید

عالم نو زاده را در بر کشید

ملک آدم خاکدانی بود و بس

دشت او بی کاروانی بود و بس

نی به کوهی آب جوئی در ستیز

نی به صحرائی سحابی ریزریز

نی سرود طایران در شاخسار

نی رم آهو میان مرغزار

بی تجلی های جان بحر و برش

دود پیچان طیلسان پیکرش

سبزه باد فرودین نادیده ئی

اندر اعماق زمین خوابیده ئی

طعنه ئی زد چرخ نیلی بر زمین

روزگار کس ندیدم این چنین

چون تو در پهنای من کوری کجا

جز به قندیلم ترا نوری کجا

خاک اگر الوند شد جز خاک نیست

روشن و پاینده چون افلاک نیست

یا بزی با ساز و برگ دلبری

یا بمیر از ننگ و عار کمتری

شد زمین از طعنهٔ گردون خجل

نا امید و دل گران و مضمحل

پیش حق از درد بی نوری تپید

تا ندائی ز آنسوی گردون رسید

ای امینی از امانت بی خبر

غم مخور اندر ضمیر خود نگر

روز ها روشن ز غوغای حیات

نی از آن نوری که بینی در جهات

نور صبح از آفتاب داغ دار

نور جان پاک از غبار روزگار

نور جان بی جاده ها اندر سفر

از شعاع مهر و مه سیار تر

شسته ئی از لوح جان نقش امید

نور جان از خاک تو آید پدید

عقل آدم بر جهان شبخون زند

عشق او بر لامکان شبخون زند

راه دان اندیشهٔ او بی دلیل

چشم او بیدار تر از جبرئیل

خاک و در پرواز مانند ملک

یک رباط کهنه در راهش فلک

می خلد اندر وجود آسمان

مثل نوک سوزن اندر پرنیان

داغها شوید ز دامان وجود

بی نگاه او جهان کور و کبود

گرچه کم تسبیح و خونریز است او

روزگاران را چو مهمیز است او

چشم او روشن شود از کائنات

تا ببیند ذات را اندر صفات

«هر که عاشق شد جمال ذات را

اوست سید جمله موجودات را»