گنجور

 
اقبال لاهوری

بندهٔ حق بی نیاز از هر مقام

نی غلام او را نه او کس را غلام

رسم و راه و دین و آئینش ز حق

زشت و خوب و تلخ و نوشینش ز حق

عقل خود بین غافل از بهبود غیر

سود خود بیند نبیند سود غیر

وحی حق بینندهٔ سود همه

در نگاهش سود و بهبود همه

عادل اندر صلح و هم اندر مصاف

وصل و فصلش لایراعی لایخاف

غیر حق چون ناهی و آمر شود

زور ور بر ناتوان قاهر شود

زیر گردون آمری از قاهری است

آمری از «ما سوی الله» کافری است

قاهر آمر که باشد پخته کار

از قوانین گرد خود بندد حصار

جره شاهین تیز چنگ و زود گیر

صعوه را در کارها گیرد مشیر

قاهری را شرع و دستوری دهد

بی بصیرت سرمه با کوری دهد

حاصل آئین و دستور ملوک

دهخدایان فربه و دهقان چو دوک

وای بر دستور جمهور فرنگ

مرده تر شد مرده از صور فرنگ

حقه بازان چون سپهر گرد گرد

از امم بر تختهٔ خود چیده نرد

شاطران این گنج ور آن رنج بر

هر زمان اندر کمین یکدگر

فاش باید گفت سر دلبران

ما متاع و این همه سوداگران

دیده ها بی نم ز حب سیم و زر

مادران را بار دوش آمد پسر

وای بر قومی که از بیم ثمر

می برد نم را ز اندام شجر

تا نیارد زخمه از تارش سرود

می کشد نازاده را اندر وجود

گرچه دارد شیوه های رنگ رنگ

من به جز عبرت نگیرم از فرنگ

ای به تقلیدش اسیر آزاد شو

دامن قرآن بگیر آزاد شو