گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

مسلم اول شه مردان علی

عشق را سرمایه‌ی ایمان علی

از ولای دودمانش زنده‌ام

در جهان مثل گهر تابنده‌ام

نرگسم وارفته‌ی نظاره‌ام

در خیابانش چو بو آواره‌ام

زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست

می اگر ریزد ز تاک من ازوست

خاکم و از مهر او آئینه‌ام

می‌توان دیدن نوا در سینه‌ام

از رخ او فال پیغمبر گرفت

ملت حق از شکوهش فر گرفت

قوت دین مبین فرموده‌اش

کائنات آئین‌پذیر از دوده‌اش

مرسل حق کرد نامش بوتراب

حق «یدالله» خواند در ام‌الکتاب

هر که دانای رموز زندگی‌ست

سر اسمای علی داند که چیست

خاک تاریکی که نام او تن است

عقل از بیداد او در شیون است

فکر گردون‌رس زمین‌پیما ازو

چشم کور و گوش ناشنوا ازو

از هوس تیغ دو رو دارد بدست

رهروان را دل برین رهزن شکست

شیر حق این خاک را تسخیر کرد

این گل تاریک را اکسیر کرد

مرتضی کز تیغ او حق روشن است

بوتراب از فتح اقلیم تن است

مرد کشور گیر از کراری است

گوهرش را آبرو خودداری است

هر که در آفاق گردد بوتراب

باز گرداند ز مغرب آفتاب

هر که زین بر مرکب تن تنگ بست

چون نگین بر خاتم دولت نشست

زیر پاش اینجا شکوه خیبر است

دست او آنجا قسیم کوثر است

از خود آگاهی یداللهی کند

از یداللهی شهنشاهی کند

ذات او دروازه‌ی شهر علوم

زیر فرمانش حجاز و چین و روم

حکمران باید شدن بر خاک خویش

تا مِیِ روشن خوری از تاک خویش

خاک‌گشتن مذهب پروانگی‌ست

خاک را اب شو که این مردانگی‌ست

سنگ شو ای همچو گل نازک بدن

تا شوی بنیاد دیوار چمن

از گل خود آدمی تعمیر کن

آدمی را عالمی تعمیر کن

گر بنا سازی نه دیوار و دری

خشت از خاک تو بندد دیگری

ای ز جور چرخ ناهنجار تنگ

جام تو فریادی بیداد سنگ

ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟

سینه کوبی‌های پیهم تا کجا؟

در عمل پوشیده مضمون حیات

لذت تخلیق قانون حیات

خیز و خلاق جهان تازه شو

شعله در بر کن خلیل آوازه شو

با جهان نامساعد ساختن

هست در میدان سپر انداختن

مرد خودداری که باشد پخته کار

با مزاج او بسازد روزگار

گر نسازد با مزاج او جهان

می‌شود جنگ آزما با آسمان

بر کند بنیاد موجودات را

می‌دهد ترکیب نو ذرات را

گردش ایام را برهم زند

چرخ نیلی‌فام را برهم زند

می‌کند از قوت خود آشکار

روزگار نو که باشد سازگار

در جهان نتوان اگر مردانه زیست

همچو مردان جان‌سپردن زندگی‌ست

آزماید صاحب قلب سلیم

زور خود را از مهمات عظیم

عشق با دشوار ورزیدن خوش‌َست

چون خلیل از شعله گلچیدن خوشَ‌ست

ممکنات قوت مردان کار

گردد از مشکل‌پسندی آشکار

حربه‌ی دون همتان کین است و بس

زندگی را این یک آئین است و بس

زندگانی قوت پیداستی

اصل او از ذوق استیلاستی

عفو بیجا سردی خون حیات

سکته‌ای در بیت موزون حیات

هر که در قعر مذلت مانده است

ناتوانی را قناعت خوانده است

ناتوانی زندگی را رهزن است

بطنش از خوف و دروغ آبستن است

از مکارم اندرون او تهی‌ست

شیرش از بهر ذمائم فربهی‌ست

هوشیار ای صاحب عقل سلیم

در کمینها می‌نشیند این غنیم

گر خردمندی فریب او مخور

مثل حر با هر زمان رنگش دگر

شکل او اهل نظر نشناختند

پرده‌ها بر روی او انداختند

گاه او را رحم و نرمی پرده‌دار

گاه می‌پوشد ردای انکسار

گاه او مستور در مجبوری‌ست

گاه پنهان در ته معذوری است

چهره در شکل تن آسانی نمود

دل ز دست صاحب قوت ربود

با توانایی صداقت توأم است

گر خود آگاهی همین جام جم است

زندگی کشت است و حاصل قوتَ‌ست

شرح رمز حق و باطل قوتَ‌ست

مدعی گر مایه‌دار از قوت است

دعوی او بی‌نیاز از حجت است

باطل از قوت پذیرد شأن حق

خویش را حق داند از بطلان حق

از کن او زهر کوثر می شود

خیر را گوید شری ، شر می‌شود

ای ز آداب امانت بی‌خبر

از دو عالم خویش را بهتر شمر

از رموز زندگی آگاه شو

ظالم و جاهل ز غیرالله شو

چشم و گوش و لب گشا ای هوشمند

گر نبینی راه حق بر من بخند