گنجور

 
امیر حسینی هروی

قصه‌خوانی بر سر حرفم رسید

گفت روزی شیخ‌ِ عالم بوسعید

با مرید چند بیرون شد به گشت

از قضا بر آسیایی برگذشت

در تحیر ماند از آن سرگشتگی

با همه تیزی بدان آهستگی

با مریدان گفت پس رازی نهفت

با من این سنگ از زبان حال گفت

کاین همه دام از پی یک دانه چیست‌؟

همچو او باش این همه افسانه چیست‌؟

با همه سرگشتگی باری به پشت

می‌دهم نرم ارچه می‌یابم درشت

گر گرانی باشدم از یار خویش

هم سبک‌روحم من اندر کار خویش

ای دل سنگین گران‌جانی مکن

کار جانبازان به نادانی مکن

کم زنی را پیشه کن در راه دین

کم زنی بیش از همه یابی یقین

کمتر از کم شو اگر داری خبر

این طریق کاملان است ای پسر

گر تو را با کار خود کاری بدی

طاعت صد ساله زناری بدی

بی‌نیازی بر نتابد بود تو

تاب این آتش ندارد عود تو

از تو بد مستی نمی‌باید تو را

زانکه ‌«دع نفسک‌» همی‌آید تو را