گنجور

 
حسین خوارزمی

طلع العشق ایها العشاق

و استنارت بنوره الافاق

رش من نور شوقه و به

اشرقت ارض قلبی المشتاق

پرتو افکند آنچنان بدری

که نه بیند ز دور چرخ محاق

شده طالع چنان مهی که از او

پر ز خورشید گشت هفت طباق

مهوشان پیش طاق ابرویش

دعوی حسن در نهاده بطاق

یارب این ماه را مباد افول

یارب این وصل را مباد فراق

گرچه دیوانه گشته ای ای دل

زان پری صورت ملک اخلاق

دست در زن بشوق دوست که اوست

بهر معراج اهل عشق براق

چون بدرگاه یار یابی بار

پس تو بینی بدیده عشاق

که جهان مظهر است و ظاهر دوست

همه عالم پر از تجلی اوست

عشق رایات سلطنت افراخت

پس اقالیم عقل غارت ساخت

آن یکی را بسان عود بسوخت

واندگر را مثال چنگ نواخت

شاهد روی پوش حجله غیب

پرده کبریا ز روی انداخت

تا نیاید بچشم ما جز دوست

بر سر غیر تیغ غیرت آخت

جانم از غیرتش چو آگه شد

خانه و دل ز غیر او پرداخت

دل من در قمارخانه عشق

بیکی ضربه هر چه داشت بباخت

پیش صراف عشق قلب بود

دل که در بوته بلا بگداخت

عالمی بنده شهی است که او

علم عشق در جهان افراخت

در هوای هویتش جولان

کند آن کس که اسب همت تاخت

از کرم دوست چون تجلی کرد

گوید آنکس که سر عشق شناخت

که جهان مظهر است و ظاهر دوست

همه عالم پر از تجلی اوست

طلعت عشق اگر عیان بینی

روی جانان بچشم جان بینی

از تلون اگر برون آئی

نقش یکرنگی جهان بینی

گر ز حبس خرد توانی رست

ساحت عشق بیکران بینی

منگر جز بوحدت نقاش

تا بکی نقش این و آن بینی

خانه دل ز غیر خالی کن

تا در او روی دلستان بینی

بی نشان شو ز خویشتن ای دل

تا نشانی ز پی نشان بینی

در هوای هویت ار بپری

جان جولان ز لامکان بینی

طایر دل چو بال بگشاید

عرش را کمتر آشیان بینی

کوش اسرار چین بدست آور

تا ز هر ذره ترجمان بینی

گر ترا آرزوی دلدار است

دیده بگشای تا عیان بینی

که جهان مظهر است و ظاهر دوست

همه عالم پر از تجلی اوست

ای بدرگاه تو نیاز همه

روی تو قبله نماز همه

پرده از روی خویشتن برگیر

تا حقیقت شود مجاز همه

گاه گاهی دل مرا بنواز

ای شهنشاه دلنواز همه

ما غباری ز خاکپای توایم

از پی تست ترک و تاز همه

گرچه بیچاره ایم باکی نیست

کرم تست چاره ساز همه

نازنینا ز بی نیازی تست

با چنان ناز تو نیاز همه

عاشقان گرچه راز دارانند

زین سخن فاش گشت راز همه

که جهان مظهر است و ظاهر دوست

همه عالم پر از تجلی اوست

هر که را دل ز عاشقی خون شد

محرم بارگاه بیچون شد

آنکه درمان خرید و دردش داد

پیش ارباب عشق مغبون شد

سوخت جانم ز داغ غم لیکن

شوقم از درد عشق افزون شد

شاهد عشق بود حجله نشین

با لباس قیود بیرون شد

آنکه آزاد بود از چه و چون

بسته این چرا و آن چون شد

وندر آئینه مظاهر خلق

روی خود را چو دید مفتون شد

از سر ناظری و منظوری

گاه لیلی و گاه مجنون شد

بگسل ای دل ز خویشتن که مسیح

از تجرد بسوی گردون شد

دل ز قید صور چو یافت خلاص

نوبت این حدیث اکنون شد

که جهان مظهر است و ظاهر دوست

همه عالم پر از تجلی اوست

ای همه کائنات مست از تو

خورده جانها می الست از تو

تا تو ساقی دردی دردی

زاهدان گشته می پرست از تو

آخر ای شاهباز سدره نشین

طایر جان ما نرست از تو

چون مگس میزنند شهبازان

بر سر خویشتن دو دست از تو

عقل کل با کمال دانش خویش

کرد چستی ولی نجست از تو

داغها دارد از تو مه در دل

زانکه بازار او شکست از تو

تو ورای اشارتی چکنم

گرچه بالا پرست و پست از تو

خرم آن دل که در کشاکش عشق

نیست گردد ز خویش و هست از تو

عرش و کرسی ز عشق تو مستند

ما نه تنها شدیم مست از تو

چون تو اظهار خویشتن کردی

در دل خسته نقش بست از تو

که جهان مظهر است و ظاهر دوست

همه عالم پر از تجلی اوست

ساقیا بهر چاره مخمور

اسق خمرا مزاجها کافور

غمزای از تو و هزار جنون

جرعه ای زان شراب و صد شر و شور

زان شرابی که از نسیمش خاست

های و هوئی ز مردگان قبور

بر سر خاک جرعه ای افشان

تا هویدا شود صفات نشور

با می و طلعت تو ای ساقی

فارغیم از بهشت و چهره حور

هر کسی را نظر به مهروئی

ما نداریم غیر تو منظور

احول است او که جز تو می بیند

آنچنان چشم بد ز روی تو دور

نتواند ترا شناخت مگر

دیده ای کز رخ تو دارد نور

تا بکی راز خود نهان داریم

مستی ما نمی شود مستور

در قیود صور مباش حسین

تا رسد سر این سخن بظهور

که جهان مظهر است و ظاهر دوست

همه عالم پر از تجلی اوست

ما که دردی کشان خماریم

جام جم در نظر نمیآریم

گشته در فکر دوست مستغرق

وز دو عالم فراغتی داریم

او چو ناز آورد نیاز آریم

ور بیازارد او نیازاریم

سر ما گرچه پایمال شود

دامن او ز دست نگذاریم

گر بجنت تجلئی نکند

از نعیم بهشت بیزاریم

ور در آتش رویم همچو خلیل

با خیالش درون گلزاریم

آه کز ناشناسی و حیرت

یار با ما و طالب یاریم

بنده ماست هر کجا شاهی ست

تا اسیر کمند دلداریم

گر نه بینیم غیر او چه عجب

ما که از واقفان اسراریم

ور بگویم مسیح عیبی نیست

از تجلی چو غرق انواریم

که جهان مظهر است و ظاهر دوست

همه عالم پر از تجلی اوست

مدتی شد که مبتلای توایم

تو شهنشاه و ما گدای توایم

تا تو خورشیدوش همی تابی

ما چو ذرات در هوای توایم

از شرف تاج تارک عرشیم

زانکه ایدوست خاکپای توایم

می نبندیم جز تو هیچ نگار

ما که عشاق بینوای توایم

میکش ایدوست تیغ و میکش باز

زانکه ما طالب رضای توایم

در وفایت طمع نمی بندیم

شکر کاندر خور جفای توایم

هر کسی از برای دلداری ست

ما شکسته دلان برای توایم

قاصریم از ادای شکر هنوز

روز و شب گرچه در ثنای توایم

که جهان مظهر است و ظاهر دوست

همه عالم پر از تجلی اوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode