گنجور

 
هلالی جغتایی

بملک مصر شاهی کامران بود

که با مستان بغایت سر گران بود

کسی گر جانب می خانه رفتی

سر او در سر پیمانه رفتی

ز می آنها که بودندی لبالب

همه چون خم تهی کردند قالب

ز تیغش هر طرف خونها روان بود

که: این وقتی شراب ارغوان بود

بریدی تاک را ضبطش رگ و پی

که: خون این رگ و پی نیست جز می

بجز چشم پری رویان چون حور

بدورش کس ندیدی مست و مخمور

بخاک درگه آن شاه ناگاه

سه کس را مست آوردند از راه

بپای تختش افتادند هر یک

زبان عذر بگشادند هر یک

یکی گفتا: دلم دریای علمست

سرم شوریده از سودای علمست

سبک برداشتم رطل گرانی

کزین غوغا بیاسایم زمانی

جوابش داد و گفت: ای ناخردمند

شراب و علم در یک سینه مپسند

ازین علمی که داری جهل بهتر

هلاک این چنین نا اهل بهتر

یکی گفتا: حکیم روزگارم

بجز قانون حکمت نیست کارم

ازان جام می صافی کشیدم

کزو خاصیت بسیار دیدم

خطاب آمد که: این بی حکمتی چیست؟

بقانونی چنین مشکل توان زیست

کنون از مستی هستی بپرهیز

شراب نیستی در کام جان ریز

یکی گفتا: دلم بیمار عشقست

تن آزرده ام افگار عشقست

اگر جام می گلگون نگیرم

ز اندوه دل پر خون بمیرم

شهنشاه عطا بخش خطا پوش

چو بشنید این سخن گفت از سر هوش

که: درد عشق را تسکین دهد می

فرح با عاشق مسکین دهد می

اگر عاشق می گلگون ننوشد

بزاری جان دهد، پس چون ننوشد؟

بقتل آن دو تن فرمود اشارت

همین عاشق شد از اهل بشارت

بلی، مستان حیات از عشق یابند

گرفتاران نجات از عشق یابند

فنون علم و حکمت پیچ پیچست

بغیر از عشق باقی جمله هیچست

الهی، مستی عشق و جنون ده

نجات از قید عقل ذو فنون ده

دلم را ساده از نقش فنون کن

فنون را در سر کار جنون کن