گنجور

 
هلالی جغتایی

دلا، دیگر بفکر کار خود باش

چو خود یاری نداری، یار خود باش

تو سلطانی و تختت عرش والاست

بپستی جا مکن، جای تو بالاست

برو جایی، که ما را جا نباشد

چه جای ما؟ که جا را جا نباشد

رفیقان اندکی بودند و رفتند

درین منزل نیاسودند و رفتند

تو هم برخیز و بنشین با رفیقان

منه پا در طریق بی طریقان

تو شهباز هوای لامکانی

زمین طی کن، که مرغ آسمانی

زمین هیچست و دوران هیچ بر هیچ

برو نه چرخ گردون پیچ بر پیچ

بدورش قاف هم کوه بلاییست

بگرد خلق پیچان اژدهاییست

ز کلک صنع، یارب، این چه قافست؟

کزو چون قاف در دلها شکافست

ز دور چرخ دایم اضطرابی

کزو حاصل نگردد رشته تابی

چو روز از مهر مشعل برفروزد

ز مهر خود جهانی را بسوزد

چو شب ظاهر کند کین نهان را

ز بی مهری سیه سازد جهان را

شب آن و روز این، یارب، چه سازیم؟

سیه شد روز ما چون شب، چه سازیم؟

بود عالم همین ویرانه ای چند

بهر ویرانه محنت خانه ای چند

بیک باران کلوخ او در آبست

ز یک توفان بنای او خرابست

بشهر او نشان آدمی نیست

بدشت او گیاه خرمی نیست

اگر کوهست مأوای پلنگست

وگر بحرست غوغای نهنگست

بهاراو گل حسرت شکفته

خزانش برگ عشرت را نهفته

زمستانش ز سردی سرد چون یخ

تموز او ز گرمی همچو دوزخ

عناصر هم ندارد هیچ بنیاد

باین ارکان نگردد خانه آباد

ز آتش خرمن عمرت بسوزد

هوا برخیزد، آتش بر فروزد

بدریای فنا آبت کند غرق

فشاند خاکت آخر گرد بر فرق

سه فرزندی که نسل این چهارست

یکی را کان گوهر اصل کارست

چو گوهر تاج شه را زیوری نیست

ولیکن خالی از دردسری نیست

دوم زان چیست؟ شاخی رسته از خاک

که سر تا پای او خارست و خاشاک

سیم جز نوع حیوانی نباشد

در اکثر رسم انسانی نباشد

حقیقت از هزاران در یکی نیست

بدی بسیار و نیکی اندکی نیست

همه از روی صورت آدمی سار

ولی از راه معنی آدمی خوار

بکوی ناسپاسی پی فشرده

براه حق شناسی پی نبرده

الا، زین همرهان خود را جدا کن

بایشان رو مکن، رو بر خدا کن