گنجور

 
هلالی جغتایی

شنیدم بود شوخی در سمرقند

که میزد پسته او طعنه بر قند

کسی چون حسن او هرگز ندیده

خدا گویی ز حسنش آفریده

چو ظاهر بود ازو صنع خدایی

کنم در وصف او طبع آزمایی

ز خوبی بود باغی سر بسر حسن

جمالی بر جمال و حسن بر حسن

عجب آزاده سرو دلربایی!

که بود از عالم بالا بلایی

قدش هر جا نشست و خاست کردی

بلایی بهر مردم راست کردی

سرش قصری بدور قیصر عقل

مدور حقه ای پر گوهر عقل

فراز ابروان پر خم و تاب

جبینش همچو طاق لوح محراب

ز شوق ساده لوح با صفایش

نهاده عالمی سر زیر پایش

بجز طاق دو ابرویش در آفاق

ندیده چشم کس هم جفت و هم طاق

دو چشم نیم مستش فتنه پرداز

فگنده یک نظر آن هم بصد ناز

برعنایی نظر هر گوشه کرده

ز شوخی فتنه را در گوشه کرده

در آن بینی بهر چشمی که بینی

شود ظاهر هزاران نازنینی

تو گویی دفتر خوبی گشاده

برای خواندن انگشتی نهاده

و یا افتاده در گنجینه حسن

بلورین دسته بر آیینه حسن

صبا در گوش او، یارب، چه گفته؟

که از هر گوشه همچون گل شکفته

بدور عارض آن ماه پاره

ببین: کز ماه پیدا شد ستاره

ز کوکب حسن طالع بین، خدا را

که زد پهلو بماه عالم آرا

رخ رخشنده او شمع کافور

ولی از پای تا سر شعله نور

ز تابش سوخته پروانه را بال

برو افتاده هر سو نقطه خال

دهانش غنچه، اما ناشکفته

درو برگ گل و شبنم نهفته

لب لعل و زنخدان هر دو با هم

نموده آب خضر و چاه زمزم

چه گویم آن ذقن را؟ الله الله!

طلوع مشتری در آخر مه

چو آهو گردنی در جلوه کردن

کشیده باج او آهو بگردن

دعاگویان بصد جان گشته مایل

که سازند از رگ جانش حمایل

ز دوشش خود چه گویم تا چه سروست؟

که دست و شانه شمشاد بشکست

کف دستش ز آب لطف یا مشت

بگرد آب نی شکر هر انگشت

مخوانش بر لب دریا قلمها

که نور پنجه مه زد علمها

کسی کان دست و پشت دست دیده

ز حسرت پشت دست خود گزیده

همایون سینه اش چون سینه باز

ز مهر عاشقان گنجینه راز

تن او شمع و هر چشمی بسویش

ز روی لطف یکسان پشت و رویش

خیال آن میان فکر محالست

میانش را کجا تاب خیالست؟

ندانم زان میان دیگر چه گویم؟

که آن نازک ترست از هر چه گویم

ضمیرم لب فرو بست از تکلم

که کردم در میان سررشته را گم

ازین پس گر حدیثی باز گویم

ز عشق عاشقانش راز گویم

دو عاشق داشت آن خجلت ده حور

یکی قانع بیک دیدار از دور

یکی بی طاقتی کز بی قراری

دمادم پیش او میکرد زاری

گهی در خون، گهی در خاک میخفت

سرشک از دیده میبارید و میگفت:

صنوبر قامتا، نسرین عذارا

خدا را، چاره من کن، خدا را

بآن سرو سرافرازی که داری

که بگذر از سر نازی که داری

ز راه مکرمت بر من گذر کن

بچشم مرحمت بر من نظر کن

بزلف عنبرین تاب دارت

بلعل آتشین آب دارت

که: همچون زلف در تابم مینداز

میان آتش و آبم مینداز

بآن حسنی که رخسار تو دارد

بآن لطفی که رفتار تو دارد

کزان رخسار کامی بخش جان را

وزان رفتار راحت ده روان را

بآن سرو خرامانی که داری

چو گل پاکیزه دامانی که داری

که: یک ره بر سرم بگذر خرامان

بکش بر فرق من از ناز دامان

بآن ابروی شوخ و چشم خونخوار

که این ناوک زنست و آن کماندار

که: جاده، چون کمان، پهلوی خویشم

مکن از ناوک غم سینه ریشم

بپای نازنین خوش خرامت

بدست نازک چون سیم خامت

که: گاهی پای در سر منزلم نه

بکن رحمی و دستی بر دلم نه

به شیرینی آن لبهای خندان

که هرگز جان شیرین نیست چندان

که: کامم از لب خندان برآور

وگر نه از تن من جان برآور

قضا را آن سهی سرو شکر خند

که کان قند بود از وی سمر قند

شبی اندیشه عیش و طرب کرد

بمجلس آن دو عاشق را طلب کرد

کمیت باده در میدان درآورد

سمند عیش در جولان درآورد

چو نوشانوش می خوران مجلس

تکلف برد از یاران مجلس

مه مجلس دهن چون غنچه بگشود

که: یارب عاشقان را چیست مقصود؟

که امشب کام ایشان را برآرم

بگردون نام ایشان را برآرم

نخست آن عاشق گستاخ برجست

که پابوس تو خواهم، گر دهد دست

همان ساعت مشرف شد بپابوس

ز دولت بر سر افلاک زد کوس

ز غیرت عاشق دیگر برآشفت

در اظهار مراد خویشتن گفت:

ندارم زهره این چاپلوسی

قناعت میکنم با خاک بوسی

کیم؟ تا آن کف پا را ببوسم

بهر جا پا نهی جا را ببوسم

چو رفت و بوسه بر خاک درش داد

ز جا آن سرو قد برجست، آزاد

بسوی او قدم چالاک برداشت

بدست خود سرش از خاک برداشت

قناعت کرد و دید آن دلنوازی

بلی، باشد قناعت سرفرازی

الهی، از طمع بس خوار و زارم

ز ارباب قناعت شرمسارم

قناعت ده، که یابم ارجمندی

بگردون سرکشم از سربلندی