گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
هلالی جغتایی

چو مجنون دور ماند ازگوی لیلی

بآه و ناله گفتا: وای! ویلی!

ندانم با غم لیلی چه سازم؟

بچندین آه و واویلی چه سازم؟

ز کویش صد غم و اندوه بردم

بزیر محنت چون کوه مردم

مگر باد صبا آید ز کویش

که بازم زنده گرداند ببویش

چه بودی؟ گر تنم را جان نبودی

وگر بودی غم هجران نبودی

غم و دردی که من دیدم که دیدست؟

نه کس دیدست و نه هرگز شنیدست

بمحنتهای گوناگون توان زیست

ولی بی روی لیلی چون توان زیست؟

تن من کاشکی! خاشاک بودی

که باد صبح خیزم در ربودی

روان بردی و در راهش فگندی

بخواری در گذرگاهش فگندی

گذشتی سوی من لیلی خرامان

کشیدی بر سرم از ناز دامان

زدم من هم روان در دامنش دست

شدم چون خاک زیر پای او پست

چه خوش باشد که کام من برآید!

بزیر پای او عمرم سرآید

چنین گفت و قدم زد در بیابان

بسوی کوه و صحرا شد شتابان

چو مجنون سوی صحرا کرد میلی

سگی دید از سگان کوی لیلی

ز پیری دست او از کار مانده

ز پا افتاده وز رفتار مانده

نمانده قوتش در دست و در پای

باین بی دست و پایی مانده بر جای

نهاده آهوان پا بر سر او

لگد کوب غزالان پیکر او

ز سر تا پا شده زیر مگس گم

برای خود مگس ران کرده از دم

زبان مالیده بر زخم تن خویش

دهان زخمش از زخم زبان ریش

شده چون استخوان از بهر نانی

بغیر از خود ندیده استخوانی

دل مجنون ز حال او برآشفت

بسوی او نظر میکرد و میگفت

که: ای من در وفا شرمنده تو

سگ یار منی، من بنده تو

غزالان جهان، ای شیر زاده

ز دستت روی در صحرا نهاده

پلنگان هم ز بیمت با صد اندوه

حصار سنگ منزل کرده در کوه

نمی دانم چرا از پا فتادی؟

ز جای خود کجا این جا فتادی؟

چرا دستت چنین از کار مانده؟

چرا پای تو از رفتار مانده؟

کجا رفت؟ آنکه بود از پنجه تو

غزالان، بلکه شیران رنجه تو

کجا رفت؟ آنکه هر سو میدویدی

بصحرا همچو آهو میدویدی

بیابان پر نفیر و غلغلت بود

پلاس خیمه لیلی جلت بود

اگر روزی فتد چشمم بر آن جل

کنم آنرا ز خون دیده گل گل

قد من حلقه شد، کامم برآور

بمن چون طوق روزی سر در آور

پس زانوی غم با حلقه مانم

که سر از پا و پا از سر ندانم

نهادی پا بکوی دلبر من

بیا و پا نه اکنون بر سر من

چه بودی! گر سرم پای تو بودی؟

که بر خاک سر آن کوی سودی

چو چشمت بروی افتادست گاهی

گهی هم جانب من کن نگاهی

که این غمدیده روی غم نبیند

کسی او را بچشم کم نبیند

چه داغست این که زو داری نشانی؟

همین باشد نشان کامرانی

چه بودی؟ گر مرا این داغ بودی

دلم زین گل بهشت و باغ بودی

چو کرد این گفتگو مجنون ناشاد

غزالی را گرفت از دام صیاد

کبابش کرد از روی مروت

ز قوت آن کبابش داد قوت

بآن قوت سگ آمد سوی لیلی

شد آخر پاسبان کوی لیلی

چو مجنون جانب لیلی گذشتی

بگرد کوی او چون کعبه گشتی

دوان آن سگ ز دامانش کشیدی

روان تا پیش جانانش کشیدی

چو مجنون را باحسان بود میلی

فتادش دیده بر دیدار لیلی

الهی، شیوه احسان کرم کن

مرا در عالم احسان علم کن

که خود را بر سر کوی تو بینم

بکویت گردم و روی تو بینم