گنجور

 
هلالی جغتایی

شب فراق ز صبحم خبر چه می‌پرسی؟

چو روز من سیه است، از سحر چه می‌پرسی؟

رسید جان به لب، ای یار مهربان، برخیز

گذشت کار ز پرسش، دگر چه می‌پرسی؟

مپرس: کز غم هجران چه بر سر تو رسید؟

مرا که نیست سر، از دردسر چه می‌پرسی؟

ز واقعات ره عشق جمله با خبرم

درین طریق ز من پرس هرچه می‌پرسی

به کوی دوست، هلالی، ز راه کعبه مپرس

تو ساکن حرمی، از سفر چه می‌پرسی؟