گنجور

 
هلالی جغتایی

دلم بآرزوی جان نمیرسد، چه کنم؟

بجان رسید و بجانان نمیرسد، چه کنم؟

من ضعیف برآنم که: پیرهن بدرم

چو دست من بگریبان نمیرسد، چه کنم؟

وصال یار محال و من از فراق ملول

چو این نمیرود آن نمیرسد، چه کنم؟

اگر چه شاه بتان شد ز روی حسن، ولی

بداد هیچ مسلمان نمیرسد، چه کنم؟

مگو که: چند حکایت کنی ز قصه هجر؟

چو این فسانه بپایان نمیرسد، چه کنم؟

هزار نامه نوشتم من گدا، لیکن

یکی بحضرت سلطان نمیرسد، چه کنم؟

حدیث شوق هلالی، که حسب حال منست

بگوش آن مه تابان نمیرسد، چه کنم؟