گنجور

 
هلالی جغتایی

جان من، جان و دل خویش نثار تو کنم

بود و نابود همه در سر کار تو کنم

تا دگر دور نیفتد ز رخت مردم چشم

خواهمش بر کنم و خال عذار تو کنم

همچو سگ با تو سراسیمه ام، ای طرفه غزال

می روم در هوس آنکه: شکار تو کنم

ای گل تازه، که دیر آمده ای پیش نظر،

زود مگذر، که تماشای بهار تو کنم

ماه من، سوی هلالی بگذر از سر مهر

سرمه دیده گریان ز غبار تو کنم