گنجور

 
هلالی جغتایی

یار من با دگران یار شد، افسوس افسوس!

رفت و هم صحبت اغیار شد، افسوس افسوس!

سالها عهد وفا بست، ولی آخر کار

عهد بشکست و جفاگار شد، افسوس افسوس!

آنکه چون روز شب عیشم ازو روشن بود

رفت و روزم چو شب تار شد، افسوس افسوس!

آنکه هم راحت جان بود و هم آسایش دل

قصد جان کرد و دلازار شد، افسوس افسوس!

گفتم: ای دل، بکمند سر زلفش نروی

عاقبت رفت و گرفتار شد، افسوس افسوس!

آن همه گوهر دانش که بچنگ آوردم

ناگه از دست بیکبار شد، افسوس افسوس!

مدتی داشت هلالی ز بتان عزت وصل

عزتی داشت، ولی خوار شد، افسوس افسوس!