گنجور

 
هلالی جغتایی

یار من، وه! که مرا یار نداند هرگز

قدر یاران وفادار نداند هرگز

خوش طبیبیست مسیحا دم و جان بخش ولی

چاره عاشق بیمار نداند هرگز

دردمندی، که چو من، تلخی هجران نچشید

لذت شربت دیدار نداند هرگز

ما کجا قدر تو دانیم؟ که یک موی ترا

هیچ کس قیمت و مقدار نداند هرگز

تا رخت هست کسی کی طرف گل بیند؟

مگر آنکس که گل از خار نداند هرگز

درد خود با تو چه گویم؟ که دل نازک تو

حال دلهای گرفتار نداند هرگز

از هلالی مطلب هوش، که آن مست خراب

شیوه مردم هشیار نداند هرگز