گنجور

 
حزین لاهیجی

این ابر تری که خامه انگیخت

در جیب جهان دُر عدن ریخت

تا صور نیم نوا دمیده ست

رنگ از رخ آسمان پریده ست

کلکم به ترانه های حالی

گسترده نعیم لایزالی

دستان زنِ خامه ام به گلبنگ

رامشگر سدره را کند گنگ

آیینهٔ دل، کشم چو در بر

زنگ همه طوطیان کنم کر

خضر قلمم، درین سیاهی

پی برده به چشمهٔ الهی

آمیخته خامه ام ز عرفان

با آتش عشق، آب حیوان

کوثر نمی از دوات من برد

نیسان، گهر از فرات من برد

آید چو نیم به خوشخرامی

از پنجه، نی افکند نظامی

تا زخمهٔ من ترانه سنج است

یک تار گسسته، پنج گنج است

ریزد شکر از زبان کلکم

مصر سخن است از آن کلکم

بر قاهره قهرمانیم بین

اقبال جهان ستانیم بین

رمح قلمم به حکمرانی

خوابانده درفش کاویانی

آتش جهد از سر سنانم

خار است، فشردهٔ بنانم

کلکم به سخنوران امیر است

یک غاشیه کش مرا، جریر است

بر سر دارد سجل اذعان

فرمان بلاغتم ز عدنان

هر در که ز نطق سفته راندم

بر درگهِ مصطفی نشاندم

آن گوهر افسر نبوت

دریاکش لجّهٔ فتوّت

گوشی به دُر خوشاب من کرد

حسّان عجم خطاب من کرد

از فیض قبول آن مکرّم

شد ملک سخن مرا مسلّم

بی سکّهٔ من، که باد جاوید

رایج نشود طلای خورشید

من بنده، کمین غلام اویم

جمشیدم و مست جام اویم

بی آنکه تلاش فکر کاود

نقشی، ز دل و زبان تراود

در جوش بود شراب مهرش

یک خُمکده است نُه سپهرش

ای عرش جناب لامکان گرد

عالم افروز نور پرورد

معراج نخستت، آسمان است

معراج دگر، علوّشان است

روشن گهران آبنوسی

زبر قدمت، به خاک بوسی

چشمی که به درگهت بساید

عین الشّمسش خطاب شاید

مژگان که غبار درگهت رفت

نور دل و دیده اش توان گفت

جسمی که تو را به جانفشانی ست

تن نیست، که جان جاودانی ست