گنجور

 
هاتف اصفهانی

جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا

ذره است این، آفتاب است، این کجا و آن کجا

دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه‌ای

ورنه پای ما کجا وین راه بی‌پایان کجا

ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب

تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا

جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق

این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا

در لب یار است آب زندگی در حیرتم

خضر می‌رفت از پی سرچشمهٔ حیوان کجا

چون جرس با ناله عمری شد که ره طی می‌کند

تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode