مجید سنجری
حکایت
خواجه عبدالکریم خادم خاص شيخ ما ابوسعید قدس الله روحه العزيز بود، گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایتهای شیخ ما او را چیزی مینوشتم. کسی بیامد که «شیخ ترا میخواند.» برفتم. چون پیش شیخ رسیدم، شیخ پرسید که «چه کار میکردی؟» گفتم: «درویشی حکایتی چند خواست، از آنِ شیخ، مینوشتم.» شیخ گفت: «ای جاکش! حکایتنویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند.»
#اسرارالتوحید ، بخش [جلد] اول، باب دوم: فصل اول، ص ۱۸۷
تصحیح #شفیعی_کدکنی ، تهران: آگاه، چاپ سوم: ۱۳۷۱
مجید سنجری در ۵ ماه قبل، شنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۲۰:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:
کاسه سر هست نه کاسه زر
منظور حافظ از خاک انداز ، یعنی کاسه سر اندازه خاک نشود نه اینکه خاک انداز
مجید سنجری در ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۸:۲۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸:
از درِ خویش خدا را به بهشتم مَفرست
که سرِ کویِ تو از کون و مکان ما را بس
این بیت خدایا صحیح هست یا خدا را
اگر هرکدام صحیح باشد معنا چه تغییری می کند
مجید سنجری در ۱ سال قبل، دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۱۷:۵۹ دربارهٔ محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۰۷:
حکایت
خواجه عبدالکریم خادم خاص شیخ ما ابوسعید قدس الله روحه العزیز بود، گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایتهای شیخ ما او را چیزی مینوشتم. کسی بیامد که «شیخ ترا میخواند.» برفتم. چون پیش شیخ رسیدم، شیخ پرسید که «چه کار میکردی؟» گفتم: «درویشی حکایتی چند خواست، از آنِ شیخ، مینوشتم.» شیخ گفت: «ای جاکش! حکایتنویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند.»
#اسرارالتوحید ، بخش [جلد] اول، باب دوم: فصل اول، ص ۱۸۷
تصحیح #شفیعی_کدکنی ، تهران: آگاه، چاپ سوم: ۱۳۷۱