گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سید حسن غزنوی

ماه تمام ملک به زیر نقاب شد

آب حیات شرع دریغا سراب شد

سروی ز بوستان معانی فرو شکست

برجی ز آسمان معالی خراب شد

کور و کبود مردمک چشم مردمی

چون تیز بنگریست گرفتار خواب شد

بگری به ماتم ملکی کز فراق او

در سنگ خاره دیده آتش پر آب شد

حقا که برفلک دل روز از غمش بسوخت

والله که در هوا جگر شب کباب شد

با شاه گفته بود که جانم فدات باد

بود آن دعا ز دل که چنین مستجاب شد

بر اختران ملک بسی شکر واجب است

کان مه فدای حضرت این آفتاب شد

از دل معین دولت و دین جان بشاه داد

مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد

قد چو سرو او شکن خیز ران گرفت

رخسار چون گلشن صف زعفران گرفت

دردا که رفت جان زمان در دل زمین

زان پس که طول و عرض زمین و زمان گرفت

گر پیر با جوان نکند دست در کمر

بس چرخ پیر چون کمر این جوان گرفت

چون ملک این جهان همه بگرفت پادشاه

او هم برفت مملکت آن جهان گرفت

نی نی از این سعادت اسلاف پاک را

تا مژده او رساند راه روان گرفت

آسان چو در نگیرد هرگز خدایگان

آسان به جان دیده و دل چون توان گرفت

توفیق عزم بین که چو عیسی عقیله را

بگذاشت بر زمین و ره آسمان گرفت

از دل معین دولت و دین جاه به شاه داد

مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد

گر کوه سنگ دل به مثل دیده داردی

بر تربت مبارک او خون بباردی

شاهی بنالدی و ممالک بگریدی

مردی بچاوردی؟ و جوانی بزاردی

دولت بگریدی و مروت بپیچدی

ملکت بنالدی و سعادت بزاردی

بر روی خود زمین نم دیگر براندی

در پشت خم فلک و سعادت بزاردی

گرداندی امل که برآن سر اجل چه کرد

تخم امید تا به قیامت نکاردی

مردی نبود مردن و هم مرد نیستی

گر صد هزار سال چنوئی نیاردی

در خواب دیده بود کزین شعر آبدار

نامی برای او را باقی گذاردی

بس مشتری به خامه زرین آفتاب

بر صفحه چو سیم قمر این نگاردی

از دل معین دولت و دین جان به شاه داد

مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد

گلبن شنو که از چمن جان بر اوفتاد

اختر نگر که از فلک دین در اوفتاد

در هجر شست قبضه آن شاه شیر دل

هم پر ز تیر و هم کمر از خنجر اوفتاد

از خلق و خلق گلشکرش بود اینکه گفت

کاتش در آن گلاب و در آن شکر اوفتاد

منت خدای را که ملکشاه ما بیافت

آن آرزو که در دل اسکندر اوفتاد

پای امیر ار فلک از جای خویش برد

چون شاه عالمش خضری بر سر اوفتاد

خورشید را بدان که چو هر کوکبی نبود

یاقوت را بدانکه چون او گوهر اوفتاد

روشن شود حیات ابد را چو شهریار

از خسروان بعهد زیادت بر اوفتاد

از دل معین دولت و دین جان به شاه داد

مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد

دایم علاء دولت و دین کامکار باد

عمری دراز آمده و روزگار باد

گر سوده شد نگینی درخاتم جلال

تاج سر ملوک جهان یادگار باد

ورتیره گشت ماهی از سایه زمین

خورشید ملک در کنف کردگار باد

ور خشک شد نهالی از باغ مملکت

اصلش همیشه سبز وتر و میوه دار باد

ور چشمه ای فرو شد الحق دریغ بود

بحر هزار چشمه گهر در کنار باد

مخدوم زادگان و بزرگان که حاضراند

هر یک درین صواب بدین کار و بار باد

چشم همه به صورت این شه قریر باد

ملک همه به دولت او برقرار باد