گنجور

 
سید حسن غزنوی

فشاند از سوسن و گل سیم و زر باد

زهی بادی که رحمت باد بر باد

به داد از نقش آذر صد نشان خاک

نمود از سحر مانی صد اثر باد

مثال چشم آدم شد مگر ابر

دلیل لطف عیسی شد مگر باد

که در بارید دم دم بر چمن ابر

که جان آورد خوش خوش در شجر باد

اگر سرگشته ابر آمد چرا پس

نهد زنجیر هر دم بر شمر باد

گل خوشبوی ترسم کاورد رنگ

از این غماز صبح پرده در باد

برای چشم هر نااهل گوئی

عروس باغ را شد جلوه گر باد

ز عدل صاحب ار بوئی ببیند

کند عرضه صبوحی جام زر باد

امین ملک خاص شه حسن آن

که آمد صیت او را راهبر باد

خداوندی کز آتش بار خشمش

مقیم افتاده باشد در خطر باد

قمر کو پیکر دیوش نبودی

ز دستی خاک در چشم قمر باد

یکی در لطف لفظش بین که گوئی

ز گل آب آیدی و از شکر باد

ور از حلمش حجر بهره نبردی

ببردی آب و آتش از حجر باد

پی عزمش گرفت اندر سر آمد

که فرمودش ندانست این قدر باد

دم خصمش ز حسرت سرد و خشک است

عجب تر آنکه باشد گرم وتر باد

ز ایزد جان او خواهد همانا

که می گردد بگرد بحر و بر باد

زهی صدری که گر عونت نباشد

نیابد بیش بر آتش ظفر باد

ز بیم آنکه ناگه گردد آتش

نیارد کرد بر خصمت گذر باد

سلیمان وار گر فرمان دهی تو

سبک چون کوه بر بندد کمر باد

ز خدمت ور چو هدهد تاج یابد

نیارد بود غایب دیرتر باد

چو خاک درگه عالیت را یافت

ندانم تا چه گردد دربدر باد

حسود خاکسارت را که کردست

چو قوم عاد را زیر و زبر باد

چو شیر نره بادی هست در سر

دهد روزی چو شیر بیشه سرباد

نگون سوی زمین آمد چو نمرود

به حیلت گر شود این بار بر باد

چه خلق است اینک همچون عادیانش

سرانجام آتش است و ما حضر باد

بزرگا چون من آیم در بدیهه

بود از خصمی من بر حذر باد

به پیش تیغ نطقم بفگند زود

بر آب کار چون مردان سپر باد

ز بهر جستن از پیشم عجب نیست

که از مرغان کند در یوزه پر باد

منم کز بحر طبعم گاه و بیگاه

کند چون ابر عالم پر درر باد

نبیند هم که مثل من نبیند

اگر هموار پاید در سفر باد

وگرنه گوهر پاک منستی

کجا بنمایدی هر بد گهر باد

همی تا هست در نزد طبیعی

که باشد اصل عمر جانور باد

سوی جان تو هر دم آن چنان باد

که از آب حیات آرد خبر باد