گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

ای گلرخ دلفریب خود کام

وی دلبر دلکش دل آرام

شد وقت که باز دور ایام

گامی بزند موافق کام

برخیز تو نیز آسمان وار

یکروز بکام ما بزن گام

بستان و بده بگو سرودی

برخیز و برو بیا بزن جام

چون خرمن گل بعشوه بنشین

چون سرو روان بجلوه بخرام

از شام بعیش کوش تا صبح

وز صبح بطیش باش تا شام

امروز بگو مگر چه روز است

تا گویمت این سخن باکرام

موجود شد از برای امروز

آغاز وجود تا بانجام

امروز ز روی نص قرآن

بگرفت کمال دین اسلام

امروز بامر حضرت حق

شد نعمت حق بخلق اتمام

امروز وجود پرده بر داشت

رخساره خویش جلوه گر داشت

امروز که روز دار و گیر است

می ده که پیاله دلپذیر است

چون جام دهی بما جوانان

اول بفلک بده که پیر است

از جام و سبو گذشت کارم

وقت خم و نوبت غدیر است

برد از نگهی دل همه خلق

آهوی تو سخت شیرگیر است

در عشوه آن دو آهوی چشم

گر شیر فلک بود، اسیر است

در چنبر آن دو هندوی زلف

خورشید سپهر دستگیر است

می نوش که چرخ پیر امروز

از ساغر خور پیاله گیر است

امروز بامر حضرت حق

بر خلق جهان علی امیر است

امروز بخلق گردد اظهار

آن سر نهان که در ضمیر است

آن پادشه ممالک جود

در ملک وجود بر سریر است

چندانکه بمدح او سرودیم

یک نکته ز صد نگفته بودیم

در دیده زباده خواب داری

بر چهره ز طره تاب داری

چون زلف پریش خویش بر خویش

پیچیده و اضطراب داری

در سر هوس قتال داری

در کف قدح شراب داری

با غم زدگان جدال داری

با دل شدگان عتاب داری

از عیش مگر نخفته ای دوش

کامروز بدیده خواب داری

دوشینه چه خورده ای که امروز

چشمان خوش خراب داری

حرفی ز لبت سوال کردم

از چشم دو صد جواب داری

بر نقطه خال از خط زلف

صد دائره مشگ ناب داری

چرخی که گهی شب و گهی روز

گه ماه و گه آفتاب داری

از زلف پریش و خط مشکین

صد دفتر و صد کتاب داری

ای ترک ختا مگر تو امروز

آهنگ ره صواب داری

یکبوسه ز وام ما ادا کن

اکنونکه که سر ثواب داری

تا کی ندهی زکاه این حسن

کافزون ز حد نصاب داری

مرغ دل ما نمود بسمل

گویا هوس کباب داری

امروز پیاله بی حساب آر

اندیشه گر از حساب داری

عالم همه هر چه بود و هستند

امروز بیک پیاله مستند

وقت است که باز جام گیریم

از لعل لب تو کام گیریم

آهوی رمیده دو چشمت

رام ار نشود، بدام گیریم

یکبوسه حلال وار از آن لب

گر میندهی، حرام گیریم

چشم تو بعشوه خون ماریخت

از لعل تو انتقام گیریم

از گیسوی تو گمند سازیم

از ابروی تو حسام گیریم

از صف زده خیل مژگانت

فوجی سپه نظام گیریم

یکرویه بدین سلیح و لشگر

ملک دو جهان بکام گیریم

امروز که عیش قدسیان است

ما نیز قدح مدام گیریم

خورشید می و هلال ساغر

از دست مه تمام گیریم

یک ره بحرم یکی بدیر است

ما زین دو بگو کدام گیریم

زهاد قدح ز حور و غلمان

ما از کف تو غلام گیریم

دستار کنیم رهن و جامی

از باده کشان بوام گیریم

هم باده علی الروس نوشیم

هم بوسه علی الدوام گیریم

جبریل صفت بیا در این بزم

ساغر بدهیم و جام گیریم

این نغمه بروز و شب سرائیم

وین زمزمه صبح و شام گیریم

از خلق جهان علی غرض بود

او جوهر و ما سوی عرض بود

بودند علی و ذات احمد

یکنور ببارگاه سرمد

چون عهد وجود گشت معهود

چون مهد شهود شد ممهد

آئینه شکافت از تجلی

یک جلوه بتافت در دو مشهد

یک شمع فروخت در دو روزن

یکروح شد از دو تن مجسد

عین هم و غیر هم چه حرفی

کش خوانی مد غم و مشدد

این نکته نه من ز خود سرایم

کش خوانده خدای نفس احمد

ای کائینه تحیر افزا

وی آئینه جمال سر مد

اسلام بنام تو است بر پا

ایمان بحسام تو مشید

ای وصف رخ تو بی تناهی

وی مدح لبت فزونتر از حد

تا روز ازل اگر بتکرار

تضعیف کنم حروف ابجد

از مدح تو یک ز صد نگویم

کاوصاف تو را نمیتوان عد

هرگز نکند خدا قبولش

آنرا که تو از نظر کنی رد

مهر تو اگر نبود در خلد

هرگز نشدی کسی مخلد

قهر تو اگر نبود در نار

هرگز نشدی کسی موبد

زاهد همه ساله مست نامت

عارف همه روزه مست جامت

ای اسم تو اصل هر مسما

وی جسم تو جان جمله اشیاء

وصف تو فزون ز حد امکان

مدح تو برون ز حد احصاء

در مدح تو سوره ایست یس

در وصف تو آیتی است طه

مداح نبی مدیح قرآن

گوینده جناب حق تعالی

گیتی همه قالب تواش روح

عالم همه صورت و تو معنی

در کاخ دوئی تو بودی اول

این است بیان نقطه با

از خصم تو گفت حق بقرآن

چندین بکنایه لات و عزی

یک جلوه ز چهره تو تابید

در بزمگه دنی تدلی

آنخال نهفته زیر گیسو

چون ماه گرفته لیل یلدا

از مهر رخش گرفت پرتو

وز عکس لبش فزود لالا

تابید بممکنات نورش

گردید عیان ذوات اشیاء

از نقطه حروف یافت ترکیب

وز حرف خطوط شد هویدا

زین نقطه که بود قطب ایجاد

هرچ از کم و بیش گشت پیدا

زین بیش سخن نمیتوان گفت

اینست کمال عقل دانا

زین تعمیه عقل حیرت افزود

تا لعل تو حل کند معما

چون پای خرد بگل فرو رفت

وز سر بگذشت آب دریا

این سر نهان نگفته خوشتر

وین راز درون نگفته اولی

جبریل بریخت پر در این کوی

گنجشگ کجا و صید عنقا

جائی که بسوخت بال جبریل

ما را دل و جان بسوزد آنجا

آنجا که عقاب پر بریزد

از پشه لاغری چه خیزد

روی تو که قبله صلوه است

مجموعه عالم صفات است

عنوان تجلی ظهور است

دیوان کمال حسن ذات است

افزون ز مدارج عقول است

بیرون ز جهات ممکنات است

سر دفتر مصحف وجود است

سر لوح کتاب کائنات است

جز مدح تو هر که هر چه گوید

دانسته یقین که ترهات است

ابروی تو قبله نماز است

گیسوی تو عروه نجات است

لعل لب تو که خود معما است

حلال جمیع مشکلات است

زلف کج تو که خود پریشان

بی شائبه جامع الشتات است

بر لعل لبت مگر خط سبز

خضر از پی چشمه حیات است

عهدی ز الست با تو بستیم

آنعهد همیشه با ثبات است

نوشد زلب تو کوثر آنکس

کز خط تو در کفش برات است

از چشمه قند میخورد آب

آنسبزه که نام او نبات است

وصف رخ تو نگفته خوشتر

این راز نهان نهفته خوشتر

آن پرده که پرده دار حق بود

بیرون ز جهات ما خلق بود

آن تکته که در کتاب ایجاد

دیباچه صفحه و ورق بود

در مکتب عشق و درس توحید

اطفال وجود را سبق بود

آن شاهد لاله رخ که در بزم

بر چهره اش از حیا عرق بود

آن چهره که در حجاب گیسو

پوشیده چه نور در عشق بود

آن شمع که در زجاجه نور

پیداچه صباح در شفق بود

امروز فکند زلف و گیسو

از چهره مهروش بیکسو

ای شاهد بزم بی زوالی

وی مهر سپهر لایزالی

آئینه مهر روی توحید

تمثال جهان بی مثالی

ای شوخ حریف بی محابا

وی ماه ظریف لا ابالی

بردی دل پیرسال خورده

ای یار جوان بخورد سالی

آسیب خرد بچهره و زلف

آشوب جهان بخط و خالی

یک جلوه ز عکس رویت افتاد

بر روی مظاهر و مجالی

خورشید و مه و ستاره و چرخ

زان جلوه عیان شدند حالی

ای گوهر درج لامکانی

وی اختر برج لایزالی

در چشم نه بلکه در ضمیری

در بزم نه بلکه در خیالی

درکشور حسن بی نظیری

در عالم عشق بی همالی

یکجرعه ز جام تو است جمشید

یک لمعه ز نور تو است خورشید

ای آینه جمال توحید

ای کائنه کمال تمجید

هم فاتحه صحیفه جود

هم خاتمه کتاب تایید

وصف تو برون ز عدو تعداد

مدح تو فزون زحد و تحدید

در وصف رخت ندیده گوید

هر کس سخنی بحدس و تقلید

در وصف تو آیتی است اخلاص

در مدح تو سوره ایست تحمید

ای نقطه زیر بای بسمل

انموزج داستان تجرید

کردی چه سفر ز کوی اطلاق

زی کشور قید و ملک تقیید

از نقطه خال دال زلفت

چون قافیه باز ذال گردید

گفتی چو بلب رسید جانت

خواهی رخ دلفریب من دید

صد بار بلب رسید جانم

در حسرت این خیال و امید

شد معرفت تو اصل توحید

دیباچه فصل و وصل توحید

خیز ای مه و سازگیر و بربط

ریزای بت ساده باده در بط

بط چیست خم و سبو کدام است

بر خیز و بریز باده در شط

ای تازه جوان که چهرت از خال

روزی است بتیره شب منقط

بالله که از این شراب احمر

یکجرعه مده بشیخ اشمط

آن شیخ دو مو که خورده صد تاب

موی زنخش چومار ارقط

ما گر بخوریم باده اولی است

شیخ ار نزند پیاله، احوط

من گر نوشم شوم خردمند

شیخ ار نوشد شود مخبط

شاهد چو خورد شود هشیوار

زاهد چو خورد شود مخلط

از روز ازل که کاتب صنع

بر لوح شهود زد قلم قط

بنگاشت بساق عرش از غیب

کلک ازلی خطی مقرمط

بر مصحف جود اولین سطر

بر لوح وجود آخرین خط

الله و محمد و علی بود

بانص جلی علی ولی بود

آئینه کبریا علی بود

مرات خدا نما علی بود

پیری که ببر نمود تشریف

از خلقت هل التی علی بود

شاهی که بسر نهاد دیهیم

از افسر انما علی بود

هر نامه که شد فرود از حق

در مدحت مرتضی علی بود

هر جلوه که کرد چهره دوست

بر خاطر اولیا، علی بود

هر نامه که از خدای جبریل

آورد بمصطفی علی بود

یک حرف بس است اگر کسی هست

در خانه که حرف با علی بود

آن نقطه با که پیش یکتا

پشتش بدعا دو تا علی بود

با ختم رسل عیان و پنهان

با سائر انبیاء علی بود

مقصود ز طوف حج و عمره

وز کعبه و ازمنی علی بود

مطلوب زر کن زمزم و حجر

از مروه و از صفا علی بود

بر موضع خاتم نبوت

آن کس که نهاد پا، علی بود

مجموعه ما سوی علی بود

انموزج ماوری علی بود

کام همه را روا علی بود

درد همه را دوا علی بود

دستی که بجود کشتی نوح

آورد باستوا، علی بود

آنکو بخلیل نارنمرود

بنمود گل و گیا، علی بود

آنحرف ندا که گفت یونس

در ظلمت بحر، یاعلی بود

آنکس که بدستش از دل حوت

ذوالنون بشد رها، علی بود

آنکس که عصا بدست موسی

بنمود چه اژدها، علی بود

آنکس که بنام اوست بسمل

بر مصحف اصطفا علی بود

بر قلب ولی که عرش رب است

آنکس که قداستوی علی بود

بر دوش نبی که برتر از عرش

آنکس که نمود جا، علی بود

آن کش به احد نمود احمد

از ناد علی ندا علی بود

شایسته هل اتی علی بود

زیبنده لافتی علی بود

هم اول و مبتدا علی بود

هم غایت و منتهی علی بود

آنکش بکتاب حضرت حق

فرمود بحق بنا، علی بود

آن شه که قبول خواهد از لطف

فرمود مدیح ما علی بود

این مدح بخورد ماست ورنه

کی در خور سرتقی علی بود

آن پرده فکن که پرده برداشت

ازلو کشف انغطاء علی بود

گر پرده ز چهره برفکندی

گفتی همه کس، خدا علی بود

بی پرده بگو علی خدا نیست

لیکن زخدای هم جدا نیست

یا من هو اول و آخر

یا من هو باطن و ظاهر

یا من هو شاهد و مشهود

یا من هو غائب و حاضر

یا من هو طالب و مطلوب

یا من هو حاضر و ناظر

یا من هو ساکن و ثابت

یا من هو سائر و دائر

یا من هو فاتح و خاتم

یا من هو غالب و قاهر

یا من هو عالم الخفیات

یا من هو سامع السرائر

یا من هو صارف البلیات

یا من هوا واقف الضمائر

فی مدحک لیس تکفی الاقلام

فی وصفک لاتفی المحابر

ما قلت من المدیح شیئا

واسود صحائف الدفاتر

آن نقطه توئی که میزند دور

بر گرد تو این همه دوائر

آن چهره تو نهان و ظاهر

در روی مجالی و مظاهر

این دفتر ما بآخر آمد

وصف تو نمیرسد بآخر

در روی تو از هدی اساریر

در موی تو از خدا سرائر

گیسوی تو همچو لیل یلدا

ابروی تو همچوسیف شاهر

ها وجهک فی دجی الظفائر

هاخدک فی عمی الغدائر

کاالشمس بدت من السحائب

کاالبدر انار فی الدیا جر

ای صاحب تخت و بخت و دیهیم

سلطان سریر هفت اقلیم

ای جلوه ای از رخ تو جنت

وی رشحه ای از لب تو تسنیم

آداب حقوق و بندگی را

کردی تو بجبرئیل تعلیم

وصفی ز رخ تو بود یسین

نعتی ز لب تو بود حامیم

مقصود تو بودی از فواتح

مطلوب تو بودی از خواتیم

هر شام و سحر که خم کند پشت

چرخت چو گدا برای تعظیم

بخشیش ز مهر دامنی زر

ریزیش ز ماه خرمنی سیم

در روز ازل قلم چه بنمود

بر لوح نقوش حسن ترقیم

از دور خط تو داشت سرمشق

وز لعل لب تو کرد ترسیم

از خط تو کرد دوره نون

وز لعل تو برد حلقه میم

از چشم تو بود چشمه صاد

وز زلف تو بود دامن جیم

با حب و عداوت تو ز آغاز

چون گشت بهشت و نار تقسیم

وز خلد عدو چه دارد امید

از نار حبیب کی کند بیم

الخلد حلیف من یوالیک

و النار الیف من یعادیک

ای روی تو هادی مسالک

وی موی تو وادی مهالک

رویت تابان چو صبح روشن

مویت تاری چه لیل حالک

ای عقده گشای هر چه مشگل

ای راهنمای هر که سالگ

مفتاح الخلد فی یمینک

اقلید النار فی شمالک

آن وجه خدا توئی که باقیست

جز تو همه فانی است وهالک

الشمس ینیر من ضیائک

والکون یمیر من نوالک

فراش نعیم تو است رضوان

جلاد جحیم تو است مالک

رخسار تو ماه لیله البدر

گیسوی تو شام لیله القدر

شاهی که امیر لوکشف بود

کشاف طلسم ما عرف بود

در بحر وجود و درج امکان

پوشیده چه لولوی صدف بود

او چون خور و ماوری سیاهی

او چون درو ماهوی خزف بود

بر چهره اش از حیا غباری

چون بدر که بر رخش کلف بود

از بهر نثار مقدمش عقل

جان و دل و دیدگان بکف بود

بشکست چو این صدف در این بحر

دیدم در وادی نجف بود

وصفش ز خرد سئوال کردم

آن بر در این سخن خرف بود

دیوان مصاحف ظهور است

عنوان محائف شرف بود

شایسته بزم حضرت حق

زان گشت که تحفه التحف بود

شمشاد قدش بگلشن قدس

زیبنده وراست چون الف بود

پشتش چوبه بندگی دو تا شد

آن حرف الف چو حرف باشد

ای روی تو اوضح الدلائل

وی موی تو اقرب الوسائل

ای مهر تو اسطع البراهین

وی زلف تو اقطع الدلائل

پیشت بنشان بندگی چرخ

بر بسته زکهکشان حمائل

قلبی تو و دیگران قوالب

روحی تو دیگران هیاکل

آن بحر عطا توئی که هرگز

چشم فلکت ندیده ساحل

آن مهر صفاتوئی که از وی

اجرام زمین نگشت حائل

آن نقطه توئی که میزند دور

برگرد تو جو زهر و مائل

آن قطب توئی که میدهد چرخ

تدویر مه و مدیر و حامل

دیوان صحائف ظهورات

عنوان مصاحف فضائل

نی مهر فلک بدین کمالات

نی چهر ملک بدین شمائل

در طلعت تو شده هویدا

تمثال اواخر و اوائل

بر بسته خرد لب از تکلم

تا لعل تو حل کند مسائل

جبریل چو طفل چوب در مشت

نزد تو بلب نهاده انگشت

یا من هو مظهر العجائب

یا من هو مظهر الغرائب

یا من هو قادر و قاهر

یا من هو طالب و غالب

یا من هو حاضر و ناظر

یا من هو شاهد و غائب

یا من هو سائر و دائر

یا من هو طالع و غارب

یا من هو منجز المواعید

یا من هو منجح المطالب

یا من هو قاتل الطواغیت

یا من هو قامع الکتائب

ای تیغ تو همچو برق لامع

وی تیر تو چون شهاب ثاقب

تنساق لبابک المطایا

تزجی لجنابک النجائب

در وصف مدائح تو عاجز

صد صابی و صد هزار صاحب

در نعت فضائل تو ابکم

صد صابر و صد هزار صائب

یا من هو دافع البلایا

یا من هو عالم العواقب

جانم بلب آمد از اعادی

روزم بشب آمد از نواصب

قدا ذاق من العدی الاحباء

فی غیبته سبطک المصائب

قد عاد من العد العوادی

قد ناب من النوی النوائب

بر جان ضعیف ما ببخشا

یا من هو طالب و غالب

برگیر بدست تیغ و بگذار

در دست مهین امیر صاحب

پور تو که در همه عوالم

بر مسند امر تو است نائب

یک بوسه بزن بچشم مستش

وان تیغ دو سر بده بدستش

بر بند میان بذوالفقارش

بگشا گره از میان کارش

هر آیت و منقبت که داری

در پیش بنه بیادگارش

گیسو بگشا ز چین و تابش

رخساره بشوی از غبارش

بر گیر ز خواب صبحگاهان

آن نرگس مست پر خمارش

بر دار ز چهر مهر سیما

آن زلف پریش بیقرارش

ای دور فلک به پیچ تا روز

گرد شب تار انتظارش

بنشان بسریر اقتدارش

بفرست بصف کارزارش

گر چرخ سرش زحکم پیچد

از بند مجره کن مهارش

برعکس توالی ار زند دور

معکوس نما ره مدارش

از شرق عنان خور بگردان

وز جانب غرب سر بر آرش

قلابه چرخ را فرو پیچ

تا سیر کند باختیارش

آن گل که خزان و دی نکرده است

پژمرده عذار چون بهارش

آن ماه دو هفته ای که از عمر

افزون شده سال از هزارش

برنا و جوان چو عقل پیر است

شیر است نه بلکه شیر گیر است

ای چرخ کهن بطلعت نو

از روی تو مه گرفته پرتو

بندی ز کمند تو مجره

نعلی ز سمند تو مه نو

از حزم تو شد زمین گرانبار

وز عزم تو شد فلک سبک رو

در بزم سراید از تانی

در رزم نماید از تک و دو

حزمت بزمین که اینچنین باش

عزمت بفلک که آنچنان رو

چرخ ار نه بکام تو زند دور

گامی بزن و ببام او شو

وان دشنه تیز ماه بر گیر

و این خوشه نارسیده بدرو

چندانکه بلا به پیر دهقان

افسون کندت ز حیله، مشنو

از شمع هلال دور کن نور

وز مشعل خور فرو نشان ضو

ای چاکر درگه تو قیصر

وی بنده محفل تو خسرو

جان بر لب و دل بجان رسیده است

و این کارد باستخوان رسیده است

شمشیر تو در غلاف تا کی

گیتی بتو در خلاف تا کی

آن خال بزیر زلف تا چند

و این نافه نهان بناف تا کی

اکسیر نمط نهفته تا چند

سیمرغ صفت بقاف تا کی

این ذلت و انکسار تا چند

و این محنت و اعتساف تا کی

از دشمن و دوست طعنه تا چند

این فرقت و اختلاف تا کی

از خر صفتان سگ طبیعت

این باد بروت و لاف تا کی

از خوک رخان خرس سیرت

این یاوه و این گزاف تا کی

در دین نبی خلاف تا چند

از راه حق انحراف تا کی

از اهل دغا تقیه تا چند

بر کفر خود اعتراف تا کی

تا چند نگشته گرد کویت

و این کعبه نشد طواف تا کی

از دیده مردم ار چه دوری

در دیده دیده عین نوری

مهر رخ تو نهفته تا چند

راز دل ما نگفته تا چند

آن نرگس نیمخواب مخمور

چون بخت حبیب خفته تا چند

آن مهر وفا بابر تا کی

وان بدر صفا گرفته تا چند

در سینه دل حبیب بیدل

از آتش هجر تفته تا چند

بگذشت هزار سال افزون

در پرده مه دو هفته تا چند

روی تو ندیده واستانت

هر صبح مژه نرفته تا چند

گفتی و شنفتی و ندیدیم

این گفته و این شنفته تا چند

روی تو تمامتر ظهوری است

تا دیدن دیده از قصوری است