گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

رهی باشد از این ماتم بدان سور

نمیدانم که نزدیک است یا دور

بود دل منزل حق لیک ما را

بود تا دل حجابی سخت مستور

برو ویرانه کن دلرا که چون دل

شود ویرانه گردد بیت معمور

طواف و سیر گردد خانه دل

بود حجی که مقبول است و مشکور

گناهی جز خودی نبود چود خود را

رها کردی بود ذنب تو مغفور

بخوان از دفتر دل هر چه خواهی

که دل را خوانده یزدان لوح مسطور

بدین دفتر شود اسرار حق ثبت

که خوانندش بمصحف رق منشور

در این مصحف که انسان است نامش

بخوان از سوره دل آیه نور

دل است آن وادی ایمن که گوید

انا اله حق در او از آتش طور

خداوند دل و جان جز علی نیست

که ظهر و بطن قرآن جز علی نیست

زجم بر جام می خطی عیان است

جهان مردم بود، مردم جهان است

بجوی این راز جانی از دستاتیر

که این قول از حدیث باستان است

بگیر از باستان این راست گفتار

که گفت نغز گفت راستان است

سخنهای بزرگان از پی و پیش

چو نیکو بنگری از یک زبان است

در این ره از روانها کاروانها است

که از دنبال یکدیگر روان است

سخنها نیز کز دل بر زبانها است

بمعنی چون درای کاروان است

دو گیتی در تن و جان تو مضمر

یکی پیدا و آن دیگر نهان است

اگر پای تو در هفتم زمین است

سرت بیرون ز هفتم آسمان است

تنترا دیبه ای از چرخ اطلس

که بر دوشش حمایل کهکشان است

فروزان این گهرها از بر و دوش

ز سر تیپی و سرهنگی نشان است

نژادت از کیان آمد ولیکن

دلت را رخ ندانم زی کیان است

عیان گردد چو در آب افتد اینمرغ

که مرغابی بود یا ماکیان است

نهان از چشم نادان راز گیتی

ولیکن بر دل دانا عیان است

جهان انسان، پیمبر عین انسان

علی انسان عین این جهان است

پیمبر شهر علم است و علی در

خوش انسر کو بدین در آستان است

دری بگشوده بر دلهای روشن

ولی جبریل بر در پاسبان است

پیمبر سنگ حکمت را ترازوست

علی نیز این ترازو را زبان است

علی دان آن لسان الله ناطق

کزو شد کشف اسرار و حقایق

مرا پیر حقیقت جز علی نیست

که هستی را حقیقت جز علی نیست

مبین غیر از علی پیدا و پنهان

که در غیب و شهادت جز علی نیست

مجو غیر از علی در کعبه و دیر

که هفتاد و دو ملت جز علی نیست

چه باک از آتش دوزخ که در حشر

قسیم نار و جنت جز علی نیست

اگر کفر است اگر ایمان بگو فاش

که در روز قیامت جز علی نیست

اساس هر دو عالم بر محبت

بود قائم، محبت جز علی نیست

در آن حضرت که دم ازلی مع الله

زند احمد، معیت جز علی نیست

شنیدم عاشقی مستانه می گفت

خدا را حول و قوت جز علی نیست

وجود جمله اشیاء از مشیت

پدید آمد، مشیت جز علی نیست

شهنشاهی که بر درگه ملایک

زنندش پنج نوبت، جز علی نیست

علی آدم، علی شیث و علی نوح

که در دور نبوت جز علی نیست

علی احمد، علی موسی و عیسی

که در اطوار خلقت جز علی نیست

ترا پیر طریقت گو عمر باش

مرا پیر طریقت جز علی نیست

اگر گوئی علی عین خدا نیست

بگو نیز از خدا هرگز جدا نیست

از آن خسرو که جمشیدش بود نام

نوشته دیدم این خط بر لب جام

که باید در خدا جوئی چه پرگار

بگرد خویشتن زد روز و شب گام

رسد چون نقطه اول بآخر

یکی گردد همه آغاز و انجام

بجوی این راز جانی در دساتیر

کز آن خسرو رقم زد دور ایام

بگو جم کیست، آنکس مرغ و ماهی

بافسون از هنرمندی کند رام

دم پیر من است آن کز فسونش

خروس عرش نیز افتاده در دام

دل پیر من است آن سحر مسحور

که گه پر جوش، گاهی هست آرام

اگر حق را هزار اسماء حسنی است

بود جمع آن هزار اندر یکی نام

بگو کاول علی آخر علی بود

بگو باطن علی ظاهر علی بود

همه گیتی بغیر از بادودم نیست

وجودی بینی اما جز عدم نیست

سکون و جنبش عالم ز غیب است

که شیر چرخ جز شیر علم نیست

در این گیتی کدام است از حوادث

که دروی روحی از سر قدم نیست

زنخ کم زن که صنعت های یزدان

چنان آمد که جای بیش و کم نیست

دهان بر خاک نه ای مرد هشیار

که این مبحث سزای لاولم نیست

مکن در ذات حق اندیشه ای مرد

که این اندیشه جز جذر اصم نیست

در این ره خنگ عقل ار چند شد لنگ

بپای عشق بیش از یکقدم نیست

نهند انسان کامل را مقامی

که عرش و کرسی و لوح و قلم نیست

سخن از زاهدان بیهوده مشنو

که در عالم از این افسانه کم نیست

مجو راز حقیقت جز ز قرآن

که در تعریف خود حق متهم نیست

زهی نادان که از بیدانشی گفت

در این صحرا ز دریا هیچ نم نیست

فروزان در دل عارف چراغیست

ز نور حق که در دیر و حرم نیست

همه عالم پر از خورشید تابان

تو پنداری که ناری بر علم نیست

گرفته میکشان جام از کف جم

تو پنداری که جز نامی ز جم نیست

همه بند تو جز ما و منی نیست

که جز ما و منی اهریمنی نیست

اگر سربنده را بر آستان است

از آن بهتر که پا بر آسمان است

در این وادی بجز بانگ جرس نیست

اگر ناقوس، اگر صوت اذان است

زنند این پنج نوبت کعبه و دیر

که دولت، دولت پیر مغان است

بگیر از ناله و بانگ جرس گوش

جرس دائم دلیل کاروان است

بیاموز از جرس ذکر خداراک

همه تن یکدل و دل یکزبان است

نمیدانم چه میگوید جرس لیک

همی بینم که سر تا پا دهان است

جرس رمزی است زین آشفته دلها

که بر شکل جرس در تن نهان است

اگر نبود جرس چو نشد که دائم

بود در جنبش و اندر فغان است

جهان و هر چه دروی، در دل ماست

نمیدانم دل است این یا جهان است

عیان است و نهان در تن و لیکن

بمعنی نی نهان و نی عیان است

دل است آنحلقه کاندر باب مینوی

بود چونان جرس دائم علی گوی