گنجور

 
قدسی مشهدی

به دل غمی چو نداری، به سینه داغ منه

ترا که بسته بود در، به ره چراغ منه

وصیتم شب رحلت به می‌فروش این بود

که جز پیاله به بالین من چراغ منه

مرا ز گلشن جان عطر پیرهن برخاست

نسیم گو به سرم منت سراغ منه

غمم چو تازه نکردی، به راحتم مفریب

چو ناخنی نزدی، پنبه‌ام به داغ منه

بهار آمد و بلبل به ناله می‌گوید

که بی‌پیاله چو نرگس قدم به باغ منه

به باده دست مبر، یا همیشه بیخود باش

قرابه را بشکن، یا ز کف ایاغ منه

به شکر قرب، مزن طعنه دور گردان را

چو عندلیب شدی، دست رد به زاغ منه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode