گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
غزالی

بدان که هرکه یخ دارد وقت گرما بر آن حریص بود تا چون تشنه شود آب بدان سرد کند. به کسی بیاید که برابر زر بخرد آن حرص وی بشود در عشق زر و گوید یک روز آب گرم خورم و صبر کنم و این زر که همه عمر با من بماند بستانم اولی تر از آن که این یخ نگاه دارم که خود نماند و شبانگاه بگداخته بود. این ناخواستن یخ را در مقابله چیزی که بهتر از آن است آن را زهد گویند در یخ. حال عارف اندر دنیا هم چنین باشد که بیند که دنیا در گذر است که بر دوام همی گذرد و همی گدازد و در وقت مرگ تمام برسد. چون آخرت بیند باقی و صافی که هرگز نبرسد و بنمی فروشند الا به ترک دنیا، دنیا اندر چشم وی حقیر شود و دست از آن بدارد در عوض آخرت که بهتر است از آن. این حالت را زهد گویند به شرط آن که این زهد در مباحات دنیا باشد و اما از محظورات خود فریضه بود.

دیگر آن که با قدرت باشد، اما آن که بر دنیا قادر نبود صورت نبندد زهد از وی، مگر چنان که اگر به وی دهند نستاند، ولکن این تا نیازمایند نتوان دانستن که چون قدرت پدید آید نفس به صفتی دیگر می شود و آن عشوه که داده باشد برود. و دیگر شرط آن که مال از دست بدهد و نگاه ندارد و جاه نیز از دست بدهد که زاهد مطلق آن بود که همه لذتها در باقی کند و با لذت آخرت عوض کند و این معاملتی و بیعی باشد، ولکن در این بیع سود بسیار است، چنان که حق تعالی گفت، «ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه آنگاه گفت، «فاستبشروا ابیعکم الذی بایعتم به» می گوید که خدای تعالی از مومنان تن و مال بخرید و به بهشت و گفت، «مبارک باد این بیع بر شما و شاد باشید بدین که سود بسیار دارید در این».

و بدان که هرکه به ترک دنیا بگوید برای اظهار سخاوت یا بایستی دیگر جز طلب آخرت، وی زاهد نبود و بدان که فروختن دنیا به آخرت زهدی عظیم است، اما ضعیف است به نزدیک اهل معرفت، بلکه عارف آن بود که آخرت از پیش وی برخیزد همچنان که دنیا که بهشت نیز هم نصیب شهوت خشم و فرج شکم است، بلکه بدین هم به چشم حقارت نگرد و خود را بزرگتر از آن دارد که هرچه بهایم را در آن شرکت باشد از شهوت بدان التفات کند. بلکه از دنیا و آخرت جز حق تعالی را نخواهد و جز به معرفت و مشاهدت وی قناعت نکند و هرچه جز وی است در چشم وی حقیر گردد.

و این زهد عارفان است و روا باشد که این عارف چنان باشد که ازمال نگریزد و حذر نکند، بلکه می ستاید و به موضع خویش می نهد و به مستحقان می دهد، چنان که عمر لعنه الله علیه که مالهای روی زمین همه در دست وی بود و وی از آن فارغ، بل چنان که عایشه رضی الله عنه که صد هزار درم خرج کرد و به یک درم خود را گوشت نخرید.

پس باشد که عارف پانصد هزار درم در دست دارد و زاهد بود و دیگری یک درم ندارد و زاهد نبود، بلکه کمال در آن بود که دل از دنیا گسسته بود تا به طلب وی مشغول نبود و نه به گریختن از وی نه با وی به جنگ بود و نه به صلح. نه وی را دوست دارد و نه دشمن که هر چیزی را که دشمن داری هم به وی مشغولی چنان که آن کس را که دوست داری. و کمال در آن است که از هرچه جز از حق است فارغ باشی و مال دنیا نزدیک تو چون آب دریا باشد و دست تو چون خزانه خدای تعالی بود. اگر بیش بود و اگر کم، اگر آید و اگر شود، تو از آن فارغ. کمال این است ولکن محل غرور احمقان است که هرکه به ترک مال بتواند گفت خویشتن را این عشوه دادن گیرد که من از مال فارغم و چون فرق کند میان آن که مستحق مال وی برگیرد یا آب از دریا گیرد یا مال دیگری برگیرد، در غرور است و بایست مال در باطن وی است؛ پس اصل آن است که دل از مال بدارد با توانائی و از وی بگریزد تا از جادوی وی برهد.

یکی عبدالله مبارک را گفت، یا زاهد!» گفت، «زاهد عمر عبدالعزیز است که مال دنیا در دست وی است و با آن که بر آن قادر است در آن زاهد است، اما من چیزی ندارم، از من زاهدی چون درست آید؟» و ابن ابی لیلی فرا ابن شبرمه گفت، «بینی که این ابوحنیفه این جولاهه بچه هرچه ما بدان فتوی کنیم بر ما رد کند». گفت، «ندانم جولاهه بچه است یا چیست، اما ایندانم که دنیا روی به وی آورده است و وی از آن می گریزد و روی از ما بگردانیده و ما آن را می جوییم». و ابن مسعود گفت، «هرگز ندانستم که در میان ما کسی است که دنیا دوست دارد تا این آیت فرود آمد، «و لو انا کتبنا علیهم ا اقتلوا انفسکم او اخرجوا من دیارکم ما فعلوه الا قلیل منهم». چون مسلمانان گفتند، «اگر بدانستیمی که محبت خدای تعالی در چیست همه آن کردیمی». این آیت آن وقت فرود آمد.

و بدان که یخ به زر فروخته چندین سرمایه خواهد که همه عاقلی آن تواند و نسبت دنیا به آخرت کمتر است از نسبت یخ با زر. ولکن خلق از این محجوبند به سه سبب: یکی ضعف ایمان و یکی غلبه شهوت در حال و یکی تسویف و تاخیر کردن و خود را وعده دادن که پس از این بکنم. و سبب بیشتر غلبه شهوت بود که در حال با وی برنیاید. نقد نگاه دارد و نسیه فراموش کند.