گنجور

 
غزالی

بدان که عبادت خدای تعالی بر امید کرم و فضل نیکوتر از عبادت بر هراس از عقوبت که از امید محبت خیزد و هیچ مقام از مقام محبت فراتر نیست و از خوف بیم و نفرت بود. و برای این گفت رسول (ص)، «لا تموتن احدکم الا و هو حسن الظن بربه. هیچ کس مباد که بمیرد و به خدای تعالی نیکو گمان نبرد». و گفت، «خدای تعالی می گوید: من آنجایم که بنده ام گمان برد. هر گمان که خواهی به من می بر». و رسول (ص) یکی را گفت در وقت جان کندن که خویشتن را چگونه می یابی؟ گفت، «چنان که از گناهان خویش می ترسم و به رحمت وی امید می دارم». گفت، «در دل هیچ کس این جمع نشود که نه حق تعالی وی را ایمن کند از آنچه می ترسد و بدهد آنچه بخواهد».

و حق تعالی وی را فرستاد به یعقوب (ع) که دانی که یوسف را ازتو چرا جدا کردم؟ از آن که گفتی، «اخاف یاکله الذئب و انتم غافلون» گفتی، «ترسم که گرگ وی را بخورد». از گرگ ترسیدی و به من امید نداشتی و از غفلت برادران وی اندیشیدی و از حفظ من یاد نکردی.

علی (ع) یکی را دید نومید از بسیاری گناه خویش. گفت نومید مشو که رحمت وی از گناه تو عظیمتر است. و رسول (ص) گفت که خدای تعالی روز قیامت بنده را گوید چرا منکر دیدی حسبت نکردی؟ اگر خدای تعالی حجت به زبان وی دهد و گوید از خلق ترسیدم و به تو امید رحمت می داشتم بر وی رحمت کند».

و رسول (ص) یک روز گفت، «اگر آنچه من دانم شما بدانید اندک خندید و بسیار گریید و به صحرا شوید و دست بر سینه می زنید و زاری می کنید». پس جبرئیل (ع) بیامد و گفت، «خدای تعالی می گوید چرا بندگان مرا نومید می کنی از رحمت من؟» پس بیرون آمد و امیدهای نیکو داد از فضل خدای تعالی.

و خدای تعالی وحی فرستاد به داوود (ع) که مرا دوست دار و مرا در دل بندگان دوست گردان. گفت، «چگونه دوست گردانم؟» گفت، «فضل و نعمت من با یاد ایشان ده که از من جز نیکوئی ندیده اند». و یحیی بن اکثم را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «در موقف سوال بداشت مرا و گفت: یا شیخ چنین کردی و چنین. تا ترسی عظیم بر من غالب شد. پس گفتم بارخدایا ما را از تو خبر نه چنین دادند؟ فرمان آمد که چون دادند؟ گفتم عبدالرزاق مرا خبر داد از معمر از زهری از انس از رسول الله (ص). از جبرئیل از تو که گفتی: من با بنده آن کنم که به من گمان برد و از من چشم دارد و من چشم داشتم که بر من رحمت کنی. گفت: راست گفت جبرئیل و راست گفت رسول و راست گفت انس و راست گفت زهری و راست گفت معمر و راست گفت عبدالرزاق. بر تو رحمت کردم. پس مرا خلعت پوشیدند و از خدمان بهشت پیش من می رفتند. شادیی دیدم که مثل آن نبود».

و در خبر است که یکی از بنی اسرائیل مردمان را از رحمت خدای نومید کردی و کا بر ایشان سخت گرفتی. روز قیامت خدای تعالی با وی گوید امروز تو را از رحمت چنان نومید کنم که بندگان مرا نومید کردی. و در خبر است که مردی هزار سال در دوزخ بود. پس گوید یا حنان یا منان. جبرئیل را گوید برو و بنده مرا بیاورد. گوید، «جای خویش در دوزخ چون یافتی؟» گوید، «بهترین جایها»، گوید، «وی را با دوزخ ببرید». چون با دوزخ می برند بازپس می نگرد. خدای تعالی گوید، «چرا می نگری؟» گوید، «گمان بردم که پس از آن که مرا بیرون آوی باز نفرستی». گوید، «وی را به بهشت ببرید». و بدین امید نجات یابد.