گنجور

 
قصاب کاشانی

به خود چند ای دل بی‌طاقت از افسانه‌ها پیچی

چو موی دیده آتش هر زمان بر شانه‌ها پیچی

گریبان لباس کعبه دل می‌توان گشتن

چرا بر دست و پا چون دامن دیوانه‌ها پیچی

برآید تا ز دستت مجلسی روشن کن از عارض

چو دود شمع تا کی بر پر پروانه‌ها پیچی

چو تار عنکبوت آخر در این ماتم‌سرا تا کی

ز غفلت بر در و دیوار این ویرانه‌ها پیچی

بجو راهی که تا از خویشتن بیرون نهی پا را

به خود چون دود تا کی در درون خانه‌ها پیچی

چو خم در گوشه‌گیری باش و ناپیدا بمان تا کی

ز بی‌مغزی چو بوی باده در میخانه‌ها پیچی

در این باغ جهان قصاب بیرون کن سر از جایی

چو کرم تار تا کی خویش را در لانه‌ها پیچی