گنجور

 
قاسم انوار

برادر عزیز را سعادت ابدی مساعد باد و برضا و لقانا رسید،از دنیا مرواد، بالنبی وآله الامجاد روزی چندست که سلطان معشوق حقیقی از افق دل ربانی بر عاشقان کرشمهای عجب می کند،گاهی بغمزه تشریف میدهد وگاهی بغم تهدید و من می گویم،بیت :

چون وصلت قاسم بخدا بی شکیست

آنجاکه منم غمزه وغم هردو یکیست

بارها داعیه پنداشته بحکم «الشفقة علی خلق الله »که گفته اند هر طالب را،که اخلاص مخلصانه بمردی باشد،حق اخلاص بدان مرد واجب شود،شفقت برو و شفاعت اهل او در قیامت،اکنون در قیامت خواهد بود،انشاء الله از آن باشی آنچه نزدیک تری باتو رمزی بگویم:

الا،ای شاهباز ملک لاهوت

مقید مانده ای در دام ناسوت

چو در ملک دو عالم پادشایی

چرا از نقد معنی بی نوایی؟

کنون بشنو ز جبار جهاندار

قدیم قادر قیوم دادار

چه دولتها بمشتی خاکیان داد

که ایشان را یقینی بی گمان داد

زهی انعام ولطف بی نهایت

که خاکی را دهد چندین هدایت

ز حالات دل ارباب معنی

بگویم نکته ای در باب معنی

سحر می بودم اندر اضطرابی

که جان را آمد از حضرت خطابی

که:هان!ای قاسمی،راه توبازست

بیا، بشنو تو از ما هرچه رازست

چو دانستم که محبوبم طلب کرد

دلم شدمست و از مستی طرب کرد

روان شهباز روحم بال بگشود

گذشت از چار و پنج و نه فلک زود

بپرواز فضای لامکان شد

زمانی بی زمین و بی زمان شد

ز دنیی وز عقبی رفت بیرون

خداوند جهان را دید بیچون

چو خودرایافت در دیوان وحدت

بزد بر خاک پیشانی زهیبت

که :ای محبوب جان پاکبازان

که باشد قاسمی؟مسکین حیران

که با او این چنین اعزاز باشد؟

زمانی ناز و گاهی راز باشد؟

ولی هرجا که لطف لایزالی

تعلق گیرد از اوج تعالی

ز فیض پرتو انوار یزدان

اگر موری بود،گردد سلیمان

خطابم آمد از دادار قیوم

که:در خاطر سفر داری ازین بوم

بلایی نازلست از ما برین خاک

که از وی خیره گردد چشم افلاک

تو تدبیر دوای خویشتن کن

برون شو،یا ز خون خود را کفن کن

بسوز سینه گفتم یا الهی

سفر خواهم ازین جا گر تو خواهی

ولی قومی فقیر و نا توانند

که از بیم بلایت در فغانند

درین ملک ت بسی زهاد هستند

که از بیم تو همچون خاک پستند

بسی از اهل علم واهل عرفان

بچهرت سبحه تقدیس گردان

خطاب آمد که:ما را بی نیازیست

که چندین زهد و علم این جا ببازیست

ز علم بی عمل وز زهد ناپاک

ز حکامی که بی عدلند وبی باک

همه افتاده در کفران نعمت

ازان می بارد این باران محنت

برآوردم ز دل آه جگر سوز

که:ای ازنور دیدارت شبم روز

بآب دیده بیدار داران

بسوز سینه شب زنده داران

بدان آبی که از چشم گنه کار

فرو بارد،چو تنگش در رسد کار

بدان آهی که مرد دست کوتاه

برآرد از جگر وقت سحرگاه

بدان آتش که در وقت ندامت

بود در سینه صاحب غرامت

بباد سرد از جان کریمان

بآب گرم از چشم یتیمان

بپیر پشت چون چوگان خمیده

تک گویش سر میدان رسیده

بطفل دیده پر نم،سینه پرتاب

بمرد تشنه چون گل برگ سیراب

بدان زاری که پیر ناتوانی

فرو گرید سر خاک جوانی

بمشتاقان اسرار حقیقت

بنقادان بازار طریقت

بدان دل کو بنورت آشنا ماند

برآن جان کو ز آلایش جدا ماند

بگردان از خلایق این بلا را

که می آرم شفیعت مصطفا را

خطاب آمد که :قاسم،چار هایل

که نازل بود بر این قوم نازل

یکی را محو گردانیم و ناچیز

سه دیگر بود موقوف سه چیز

یکی زاری،دوم عدلی ز جمله

سیم رد بلا،یعنی که صدقه

خطاب آمد ز حق بر دل نود بار

که شرح یک سخن نتوان بصد بار

اگر دیگر بگویم باتو،ای دوست

بدرد صدمت حق بر تنت پوست

نماند هستیت،نا بود گردی

ز عالم بی زیان وسود گردی

ولی خواهم که جبار جهاندار

کند یک ذره از توفیق در کار

که تا محرم شوی اسرار مارا

بدانی جمله کار وبار مارا

که مارا باخدا حال نهانیست

که صد راز و نیاز اندر ز مانیست

دریغا! طالبی سر در کفن کو؟

که تا با او بگویم سر من هو

من اندر ملک معنی آفتابم

ز منبع دیگران اندر حجابم

کنون مضمون جمله باز گویم

ترا اسرار حق سر باز گویم

اگر در خطه این شهر پایم

ازین معنی دو صد برهان نمایم