گنجور

 
قاسم انوار

باده از خم ارادت بسعادت آمد

وقت ایمان شد و هنگام شهادت آمد

ما و آن یار بخلوت سخنی می گفتیم

سر این نکته به «احببت » ارادت آمد

قصه جمله جهان را همه کلی دیدیم

عشق بر جمله ذرات زیادت آمد

فکر کردیم که از عشق حکایت نکنیم

فکر عشاق همه خارق عادت آمد

بعد ازین رقص کنان بر در می خانه رویم

بخت وارون شد و ایام سعادت آمد

دیگر از نسبت وانساب مگویید حدیث

عشق فخریست که او فخر سیادت آمد

بی نقاب آن رخ زیبای تو ناگه بنمود

قاسمی در صف مستان عبادت آمد