گنجور

 
قاسم انوار

چون نظر از ذات بیچون قدیم

برصفات خویشتن بودش مقیم

عشق را جنبش ازآنجا شد عیان

گر طلب کاری حقایق را بدان

داشت بر افعال خود دایم نظر

از صفات خود بصیر خیر وشر

عقل والا زین نظر آمد پدید

هر که از اهل نظر آمد بدید

این نظر را معرفت کردند نام

وان یک ی دیگر محبت والسلام

گشت طالع نور روح از نظرتین

شد جهان را صد فتوح از نظرتین

آفتاب عشق بر مرآت روح

چونکه تابان گشت ازعین فتوح

دل چو ماهی در وجود آمد ازین

محض عرفانست اگر مردی ببین

عکس آنهارا،که گفتم،هر یک ی

میک ند بر دل تجلی بی شکی

بعد ازین بر نفس میگیرد قرار

این تجلی ها بامر کردگار

ذره ای گر درد عرفان باشدت

این سخن ها خوشتر از جان باشدت

عالمی را گر بگردی سربسر

زین حدیث از کم کسی یا بی خبر

آن زمان کین قصه میک ردم ظهور

موج میزد در دلم دریای نور

گوهر عمان دردست این سخن

رهبر مردان مردست این سخن

قصه کان از ذوق جان آید پدید

جز بذوق جان در آن نتوان رسید

تا نگویی میک ند اثبات خویش

من جواب این سخن گفتم زپیش

قاسم بیچاره از سرتا قدم

بی وجودت باشد از هستی عدم

چون بخود نبود وجودش چون توان

معرفت گفتن ز نفس عقل و جان؟

در حقیقت ذات من از ذات اوست

چون کنم اثبات خود،اثبات اوست

من کیم؟ سرگشته بیچاره ای

در بیابان فنا آواره ای

نی مبارک بنده ای،نی مقبلی

هم زدست خویشتن پا در گلی

نی ز علم و معرفت آگاه من

نی قدم در راه و نی در راه من

نی خرد پرور،نه جاهل،نی حکیم

نی زاهل جنتم،نی از جحیم

نی بصورت در خراباتم مدام

نی بمعنی صوفی خامم،نه عام

در عدم بگذار ما را بی خبر

نام او را گیر و نام ما مبر