گنجور

 
نظام قاری

متاع ثنای بیحد و سپاس بی اندازه کریم ستاری را که انسانرا بخلعت (ولقد کرمنا بنی آدم) گرامی داشت ودراعه (لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم) در بر ایشان افکند.زنانرا پوشش مردان و مردانرا جامه زنان گردانید که (هن لباس لکم و انتم لباس لهن). محاسن را سلیم سلامت بشر ساخت که (وریشا و لباس التقوی) چادر شب و نهالی و بالش را ثوب نوم ساخت و پیرهن وجبه و فرجی را لبس بیداری. (المنزه ذاته عن النوم والیقظه والمعرا عن الماکول و الملبوس) سیه پوش شب بفضلش از آب دریا گلیم خویش بیرون کشیده و قصار قدرتش تافته خورشید هر بامداد در خارای کوه بر سنگ زده.

گازر تقدیر او از قرص خور در طشت چرخ

هر سحر میشوید از اوساخ رخت روزگار

و صلوات بی انتها بعدددگمه جبیها و بخیه درزها بر آن تاجدار(لعمرک) و قباپوش(یضیق صدرک) آنسیدی که از غایت اخلاق بدست مبارک وصله بر خرقه زدی ویک چامه بیش در بر نداشت و آن نیز ببرهنه رسانید. این مطبق آسمان رخت پای انداز او و خود در ژنده فقر متمکن

سپهر از خلعت قدرش چو گوئی

فراویزی بروخارای کهسار

قبای رتبتش چون بخت میدوخت

برآمد آسمان زویک کله وار

و بر آل و اصحاب او که طراز آستین عدل و سجیف ذیل احسان بودند تا دامن قیامت باد.

(اما بعد) چنین گوید گسترنده این فراش و بافنده این قماش(محمود بن امیر احمد المدعو بنظام القاری خفظ الله ثوب و جوده من وسخ الحوادث ودنس النوائب) که از آنروز باز که این دکان خیاطی گسترده شد و این جامهای معنی بریدن گرفت از قصیده ارمک و غزل قباچه و مقطعات سلیم و رباعیات چارچاک و فردیات دستارچه ومثنوی دوتوئیها و ملمع جامهای صوف دورنگ بزازانه و غیرها فراخور قد قبول همه خدا راست آورده در رسانید. کار فرمایان روی باین کمینه میآوردند و تعجیل مینمودند. بعضی جهه عید خرمی جامه نو و بعضی جهه زفاف عروس سخن باداماد ممدوح و چندی جهت سور جامه بریدن که آنرا سروری میباشد هر روز تقاضای جامه نو میکردند و من دست تنها بودم و شهری و مردی. و کمتر از جولاهه نمیتوان بود که تا یکی از بار فرو گیرم دیگری ببارنهم. هر یکی را بتلبیسی روانه میکردم و میگفتم. اینکان گریبانش مانده است. یامیگفتم بزیر سنگ نهاده ام تا تنگ بخورد ایشان میگفتند.

پیش درزی جامه کز تنگ میآید برون

چند تنقیصم دهد از سنگ میآید برون

و این رختها چندی غلافی دوخته یعنی لوک و بارده و التقی؟ نزده و بعضی آرایش نکرده از تعجیل چون جامه تشریفی و هنوز از تلهای حلاجی پاک نشده از برم میکشیدند و دست از یقه ام بر نمیداشتند و چون دستار از هم میر بودند. اکنون در بر مردم می بینم ومعایب آن که بر من پوشیده بود ظاهر میگردد. از کلیله اعتراض و زخم طعن حسودان بر آن دست نزده ام. فاما صوف آمرزشی بر قبر شیخ سعدی(رحمه الله) میپوشانم که از بالای من عذر خواسته گفته است.

قباگر حریرست و گر پرنیان

بناچار حشوش بود در میان

و بجد جامه درکار کننده بودم که دست ازین صنعت چون آستین دکله کوتاه کنم. چه کاری باریکست و بازار کساد. میگفتم پس آن به که سلیم سلامت در بر کنم و پای در دامن عافیت کشم که(ثوب السلامه لایبلی) که بازارگانی چند مایه در باخته و ناقصانی چند چون حنین بمثال بخیه سقرلاط بر وی کار آمده اند که مغولی دوخته از فارسی دوزی وارمک باریک از شال درشت فرق نمیکنند.

چه داند چکمه را قیمت که گوئی چارپا دارد

دوابی کش سقرلاط و جل خرسک بود یکسان

ولیکن جماعتی مبصران روشناس و سمساران چار سوی لباس چون ریشه میان بند و برک در دامنم آویختند و گفتند. چون شده خود را پریشان کردن و چون ابریشم و ریسمان بتاب رفتن و بسان پیرهن تن بخود گرفتن و مانند بند شلوار بنیفه رفتن وجهی ندارد. حال انکه اینعلم مصنف که امروز در دست تست تا چرخ اطلس در گردشست افراشته خواهد ماند.( و من اصوافها و اوبارها و اشعارها اثاثا و متاعا الی حین) و تاحله حیات در تنست از لباسی ناگزیرست. و پوشنی ستر زنده و مرده است. و نظام دنیا با این عقد دانهای در که در جیب تست وابسته. و بر اهل تمیز وصف لباس ازذکر طعام الطف واحسن.چه با وجود خلعت سنجاب کس از شکم باز نگوید.

نخست دامن رختی نکو بدست آور

دگر طعام که اول لبست پس دندان

و بدلیل (اولها سلام و اوسطها طعام و آخرها کلام) ملبوس برماکول مقدمست. چه سلام مستلزم لباسست نه طعام. نه بینی که هر کس بدرختست کسش جواب سلام باز نمیدهد.

بیرخت نفیست که کند پیش قیامی

هر جا که روی پیش بزرگان بسلامی

مع القصه بنده را باین خرقه تحسین میکردند و ترغیب می نمودند. و چون دستار بزرگی خود بجای میآوردند و من چون طره خود را افتاده میداشتم و عذر متاع کاسد خود خواسته میگفتم.

و ظن به خیرا و سامح لسیجه

بالاغضاء و الحسنی و ان کان هلهلا

تشریف قبول مخادبم حد بنده نیست. اینجامه ببالای صاحب اطعمه دوخته است و بس. خان آراسته او بجامه پیراسته من چه ماند. گفتم انجالوت فراوانست گفتند اینجانیرلت کتان بی پایانست. گفتم او را از غیب روزی شد گفتند تونیر از جیب بیرون آوردی. گفتم اولحیه داشت از حلوای پشمک که دست و شانه لحم و چرب و سرخ در آن کم بود گفتند محاسن یقه سمور و شار بین قندس ترا چه شده است. گفتم او را میرسد گفتند ترا می برازد. گفتم آنها شیرین چون حلوای گزرست گفتند اینها دلفریب چون میان بند شیر و شکرست. گفتم دکان طباخی او چنان غلبه است که طاس بر سر خلق میتوان غلطانید گفتند در حمل خیاطی تو چندان جای نیست که سوزنی بیندازند. گفتم آوازه خانچه او همه خراسان گرفته گفتند صدای چرخ ابریشم تو بلا هجان و استرآباد رسیده. گفتم دراز خان او همه جا کشیده گفتند زیلوی تو نیز همه روی زمین گرفته. گفتم حلوای او در دهان عام افتاده گفتند تو نیز چون ارمک پسندیده خاصی، گفتم آن آش بکفچه او بر آمد گفتند اینجامه بر قد تو راست آمد. گفتم آنجا برزگر خواهان بارانست گفتند اینجا گازر طالب آفتاب تابانست. بدین منوال دلم باز میدادند و جامه ام از گرد میافشاندند و میگفتند. غم مدار که چون جامها تنگ است و باد زمستان میوزد بازار رخت را رونقی عظیم می باشد و عید و نوروز در پیشست و سورو عروسی و محافل الباس دست میدهد.

بریدم در عروسیها که خوانم

بوصف جامها اینطرز اشعار

نویسید اینسخنها را زتعظیم

بکرد خیمه و خرگاه و تالار

آن شد که باین طرز مخصوص تن در دادم.

ببر گرفته ام اینجامه کهن چه کنم

نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت

و نیز میدیدم که از آنطرف نان شکنان حق نشناسند و ازین جانب جامه دران ناسپاس. چه لازم که مبالغه کنم و هر کجا کاسه لیسی و نوکیسه بتعصب و حمایت بر خیزند و معارضه نمایند که صدمن گندم ایشان ده من نان حاصل ندارد و از پنجاه من کتوی اینان پنج من پنبه برون نیاید. دیگر انکه این عبد بطنان کشمش از پنبه دانه دوستر دارند. اگر بغرض آش بر جامه ام بریزند چکنم.

ای برادر سخن عروسی دان

که معین نداشت پوشش و خورد

کرد بسحاق عهده نفقه

کسوه آن حواله با من کرد

اکنون ملتمس از عزیزان انکه بعد از خواندن اطعمه این دعا بخوانند که (اللهم اجعل حوائجنا و حوائج جمیع المومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الی آخره) و بعد از قرائت البسه این ورد بجای آرند که (اللهم اجمع شملنا جمیع المومنین والمومنات الی آخره).