گنجور

 
نظام قاری

کلاهی دو گوشی زناگه بگوش

ستاده همی بود آنجا خموش

ازان رختها این حکایت شنید

سراسر ازیشان سخنها کشید

شد آنجمله را کرد صاحب وقوف

که خواهند شاهی سپردن بصوف

باردوی کمخا در آمد چو گرد

فراویز وار اینخبر پهن کرد

بکمخا چو روشن شد اینشرح حال

برآمد زغم سرخ و گلگون و آل

بکمسان ونخ گفت این طرفه تر

که از یک گریبان بر آید دوسر

هزارش سرار صوف بالا بود

درازی او همچو پهنا بود

بدامان جاهم نخواهد رسید

من آنکس که این بندک آنجا کشید

نمدسان بمالم کنم تخته بند

ستاده جل از وی بمانم نژند

بوی آتش از قرمزی در زنم

بلادش چو پنبه بهم برزنم

کسی کوکه گوید بآن ناشناس

بهر کس پلاس و بماهم پلاس

به پیری چنین داغ میری نگر

که پشمینه پوشی بود تا جور