گنجور

 
نظام قاری

ای سرزلف تو سراسر بلا

هر دو لبت نیز بلا بر بلا

در جواب او

ای قد سنجاب سراسر بلا

صوف ببالاش بلا بر بلا

رخت طلا دوز که میسوزیش

میرسدش از جهت زر بلا

هر که بتشریف کتان دوخت چشم

ماند زتشویش طمع در بلا

ترک کلاه نمد خود مگوی

تانکشی از پی افسر بلا

موزه تنگست دمادم تعب

پیچش دستار سراسر بلا

دامک و سربند بگویم که چیست

نام یکی آفت و دیگر بلا

بهر قدک میکشم از رنگرز

جور زقاری و زگازر بلا