گنجور

 
غالب دهلوی

رفت بر ما آنچه خود ما خواستیم

وایه از سلطان به غوغا خواستیم

دیگران شستند رخت خویش و ما

تری دامن ز دریا خواستیم

دانش و گنجینه پنداری یکی ست

حق نهان داد آنچه پیدا خواستیم

چون به خواهش کارها کردند راست

خویش را سرمست و رسوا خواستیم

غافل از توفیق طاعت کان عطاست

مزد کار از کارفرما خواستیم

گر گنهکاریم واعظ گو مرنج

خواجه را در روضه تنها خواستیم

سینه چون تنگست پر خون بود دل

دیده خونابه پالا خواستیم

رفت و باز آمد هما در دام او

باز سر دادیم و عنقا خواستیم

هم به خواهش قطع خواهش خواستند

عذر خواهشهای بیجا خواستیم

قطع خواهشها ز ما صورت نداشت

همت از غالب همانا خواستیم