گنجور

 
غالب دهلوی

باده مشکبوی ما بید و کنار کشت ما

کوثر و سلسبیل ما طوبی ما بهشت ما

بس که غم تو بوده است تعبیه در سرشت ما

نسخه فتنه می برد چرخ ز سرنوشت ما

حسرت وصل از چه رو چون به خیال سرخوشیم

ابر اگر بایستد بر لب جوست کشت ما

نور خرد ز آگهی خواهش تن پدید کرد

صرف ز قوم دوزخ ست نامیه در بهشت ما

این همه از عتاب تو ایمنی عدو چراست؟

ای به بدی و ناخوشی خوی تو سرنوشت ما

برده صد اربعین به سر، بر سر صد هزار خم

گر بنهی در آفتاب، باده چکد ز خشت ما

بی خطر از خودی برآ، لب به «انا الصنم » گشا

شیوه گیر و دار نیست در کنش کنشت ما

باده اگر بود حرام بذله خلاف شرع نیست

دل ننهی به خوب ما، طعنه مزن به زشت ما

گفت به حکم حسرتی غالب خسته این غزل

شاد به هیچ می شود طبع وفا سرشت ما