گنجور

 
غالب دهلوی

بیا و جوش تمنای دیدنم بنگر

چو اشک از سر مژگان چکیدنم بنگر

ز من به جرم تپیدن کناره می کردی

بیا به خاک من و آرمیدنم بنگر

گذشته کار من از رشک غیر شرمت باد

به بزم وصل تو خود را ندیدنم بنگر

شنیده ام که نبینی و ناامید نیم

ندیدن تو شنیدم شنیدنم بنگر

دمید دانه و بالید و آشیانگه شد

در انتظار هما دام چیدنم بنگر

نیازمندی حسرت کشان نمی دانی

نگاه من شو و دزدیده دیدنم بنگر

اگر هوای تماشای گلستان داری

بیا و عالم در خون تپیدنم بنگر

جفای شانه که تاری گسسته زان سر زلف

ز پشت دست به دندان گزیدنم بنگر

بهار من شو و گل گل شگفتنم دریاب

به خلوتم بر و ساغر کشیدنم بنگر

به داد من نرسیدی ز درد جان دادم

به داد طرز تغافل رسیدنم بنگر

تواضعی نکنم، بی تواضعی غالب

به سایه خم تیغش خمیدنم بنگر