گنجور

 
غالب دهلوی

ننگ فرهادم به فرسنگ از وفا دور افگند

عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند

شادم از دشمن که از رشک گدازم در دلش

نیست زخمی کز چکیدن طرح ناسور افگند

قربتی خواهم به قاتل کاستخوان سینه ام

قرعه فالی به نام زخم ساطور افگند

از شهیدان ویم کز بیم برق خنجرش

لرزه در حور افتد و جام از کف حور افگند

شرم جور خاص خاص اوست لیکن در جواب

چون فروماند سخن در رسم جمهور افگند

چون بجوید کام تا لختی پرستاری کنم

خویش را بر رختخواب ناز رنجور افگند

وقت کار این جنبش خلخال کاندر ساق تست

حلقه رغبت به گوش خون منصور افگند

گر قضا ساز تلافی در خور عشرت کند

آه از آن خونابه کاندر جام فغفور افگند

گر مسلمانی یکی بین زردهشت ست آن که او

اختلافی در میان ظلمت و نور افگند

آمدم بر راه و غالب گرد دل می گرددم

لغزش پایی که باز از جاده ام دور افگند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode