گنجور

 
غالب دهلوی

نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد

نوبت سوختن ما به جهنم نرسد

دوری درد ز درمان نشناسی هشدار

کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد

می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب

پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد

خواجه فردوس به میراث تمنا دارد

وای گر در روش نسل به آدم نرسد

صله و مزد میندیش که در ریزش عام

لاله از داغ و گل از چاک به شبنم نرسد

بهره از سرخوشیم نیست دماغم عالی ست

باده گر خود بود از میکده جم نرسد

هر چه بینی به جهان حلقه زنجیری هست

هیچ جا نیست که این دایره با هم نرسد

فرخا لذت بیداد کزین راهگذر

به کسان می رسد آن کس که به خود هم نرسد

هر کجا دشنه شوق تو جراحت بارد

جز خراشی به جگرگوشه ادهم نرسد

طوبی فیض تو هر جا گل و بار افشاند

جز نسیمی به پرستشگه مریم نرسد

سوزد از تاب سموم دم گرمم غالب

دل گرش تازگی از اشک دمادم نرسد