گنجور

 
غالب دهلوی

شادم به خیالت که ز تابم به در آورد

از کشمکش حسرت خوابم به در آورد

فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش

وانگاه پی بردن آبم به در آورد

رسوایی من خواست مگر کاین همه سرمست

دور فلک از بزم شرابم به در آورد

افگنده به جیحون فلک از وادی و شادم

کز پیچ و خم موج سرابم به در آورد

جان بر سر مکتوب تو از شوق فشاندن

از عهده تحریر جوابم به در آورد

نازم به نگاهت که ز سرمستی انداز

از تفرقه مهر و عتابم به در آورد

ساقی نگهی تا بشناسم ز چه جام است

آن باده که از بند حجابم به در آورد

نازم به گرانمایگی سعی تحیر

کز سر حد این دیر خرابم به در آورد

آن کشتی اشکسته ز موجم که تباهی

افگند در آتش گر از آبم به در آورد

غالب ز عزیزان وطن بوده‌ام اما

آوارگی از فرد حسابم به در آورد