گنجور

 
غالب دهلوی

ای که نبوی هر چه نبود در تماشایش مپیچ

نیست غیر از سیمیا عالم، به سودایش مپیچ

موجه از دریا، شعاع از مهر حیرانی چراست؟

محو اصل مدعا باش و بر اجزایش مپیچ

آسمان وهم ست از برجیس و کیوانش مگوی

نقش ما هیچ ست بر پنهان و پیدایش مپیچ

آخر از مینا به جاه و پایه افزون نیستی

بنده ساقی شو و گردن ز ایمایش مپیچ

صورتی باید که باشد نغز و زیبا روزگار

گو به اکسونش مپوش و گو به دیبایش مپیچ

نامه عنوانش بنام تست زان رو تازه است

داغ غم دارد سوادش بر سراپایش مپیچ

دل از آن تست و نعمتهای الوانش تراست

سخت در هم چون سماط خوان یغمایش مپیچ

ای هوس کارت ز گستاخی به بی رحمی کشید

نازکیهای میانش بین به بالایش مپیچ

بیش ازین کی بود این هم التفاتی بوده است

اینقدر بر خود ز رنجشهای بیجایش مپیچ

نعش غالب همچنین بر جا گذار آخر شبست

خیز و در کحلی پرند گوهرآمایش مپیچ