گنجور

 
غالب دهلوی

ساخت ز راستی به غیر ترک فسونگری گرفت

زهره به طالع عدو شیوه مشتری گرفت

شه به گدا کجا رسد زان که چو فتنه روی داد

خاتم دست دیو برد کشور دل پری گرفت

ترک مرا ز گیر و دار شغل غرض بود نه سود

فربه اگر نیافت صید خرده به لاغری گرفت

آمد و از ره غرور بوسه به خلوتم نداد

رفت و در انجمن ز غیر مزد نواگری گرفت

ای که دلت ز غصه سوخت شکوه نه در خور وفاست

ور سزد آن که سرکنی گیر که سرسری گرفت

جاده شناس کوی خصم بودم و دوست راه جوی

منکر ذوق همرهی خرده به رهبری گرفت

مستی مرغ صبحدم بر رخ گل به بوی تست

هرزه ز شرم باغبان جبهه گل تری گرفت

رای زدم که بار غم هم به رقم ز دل رود

نامه چو بستمش به بال مرغ سبکپری گرفت

غالب اگر به بزم شعر دیر رسید دور نیست

کش به فراق حسرتی دل ز سخنوری گرفت