گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قائم مقام فراهانی

مخدوم من، جان من، تیمور من، قاآن من: آرام چرا داری؟ پر طالع و کم همت مباش، گردن برافراز، توزک بنویس، لشکر بکش، دشمن بکش، آماده رزم شو، بایزید بشکن؛ قرایوسف تعاقب کن، دشت قبچاق برو، مرز خزر بتاز. این بی دین ها را که تفلیس و گنجه گرفته اند و صدرک و ککچه میخواهند، جای خود بنشان.

اولا وقایع نگار را از سفارت بیهوده فارغ ساز، گنج قارون چیست؟ چرخ وارون کیست؟ از اینجا تا گاو و ماهی و از آنجا گاو و ماهی؛ هر قدر بالا و پائین برویم درهم و دینار و ثابت و سیارشان را بر یک کفه میزان بگذاریم حاشا و کلا که با یک کنج از یک گنج تو هم سنگ شود. چرا با این طالع ادعای پادشاهی نمیکنی؟ عقلت منم ادعای خدائی کن، تخت و کرکس بخواه، تیر و ترکش ببند رو ببالا برو. علی آباد و ساری همسایه هستند. کل شیئی یرجع الی اصله. اگر مصر عالم عزیزی دارد توئی الیس لی ملک مصر بگو ریش و سبیل بعقدالآل بیارا، هامان بیار، طرح صرح ببند ازلعلی اطلع الی آل موسی. بفرما استغفرالله با ایچ آقاسی برانداز، تلافی پارسال را از آن گیلانی در آر. اگر خسرو پرویز نیستی پس چه چیزی که مخدوم عزیزم بتعجیل صبا و سرعت شمال رو به آن طرف حامل گنج است و متحمل رنج. اگر من جای تو بودم بطالب آملی طاووس و حضرت ملانظر علی قانع میشدم. باربد و نکیساکو؟ اثنی عشر الف قینه مغنیه کجاست؟ تار و ترانه بخواه، چنگ و چغانه بیار، کوه و صحرا و راه و بی راه عود وعنبر بسوز، رو و بربط بساز. کاتب فراهانی کیست، حسن خسروخانی چه کاره است/ عاشق شیرین شو، بی دل و بی دین باش. شابور بارمن بفرست، تمثال بگلبن بیاویز. عوانان چه سگند؟ رزم بهرام بجوی، خون بسطام بریز. تو کجا و توق کرمانشاه؟ مگر مداین خراب است، از عقبه بگذر، در تنگ را بگذار، سر میل را بردار. طاق بستان را بساز، آن شکسته دیگر را درست کن. اگر پیغمبر ص در عرب نیست اولادش در عجم هست و اینکه بتو نامة کرده و نصیحت فرستاده؛ نامة را بدر و نصیحت را مشنو، هر چه دلت خواهد بکن. امروز در قلمرو زر دست دست تست، قلمرو علیشکر نیست که ملوک الطوایف باشد، خودتی و خودت. وحده لاشریک له.

جمشید و فریدونی، نه بابک اردوان؛ ای کاش در این گرسنگی میمردیم. دیروز بود که پای درخت بید و کنار نهر آب سهراب و رستم بود. تو سهراب یاد آن عهد بکن؛ شکر ولیعهد بجا آر.

ان الانسان لیطغی ان ر آه استغنی

یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم

سکوت چرا داری، قصیده و غزل را همین برای فصل ربیع و بیاد وصل ربیع خوب میگوئی حیا بفهم، خجالت بکش، حق شناس باش، ناسپاس مشو. حالا که ضیاع تو و عقار ترا، نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال. باری خدائی و پادشاهی پیشکش تو، شاعری و ساحری را که از دستت نگرفته اند؟ چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست. بسم الله، دستی بزیر چونه بزن؛ زوری بطبع و خاطر بیار، دندان بدندان فرو کن، مژگان بمژگان بیفشار. نبض را مضطرب ساز قبض را منبسط خواه، خود بخود گفتگو کن، دم بدم جستجو کن. شعر و شکر بهم برفاف. پس ای ملک بس ای ملک بگو. اگر واقعا بست باشد و این قدر چشمت سیر شود که زحمت دل ریشان ندهی و جبه درویشان نخواهی؛ بنده قانعم و راضی دیگران خود دانند.

خوب خدا عمر داده تو با این مال زیاد و گنج خداداد چرا شمشیر با غر ترکی نمیخری؟ صمصامه عمر و معدیکرب نمیخواهی؛ همین چشمت بر چاقوی لکاته من است، دور نیست که وقتی که مخدوم اجل دسته برواه لم یصل را از جیب و بغل در آرند هم باز حرص و آز تودنبال جبه دعوائی و چاقوی تقاضائی دراز شود، فرصت ندهی که چکمه باشد، اول بپرسی فلانی بمن چه داده و با تو چه فرستاده؟ آخر ای اشعب طماع و ابودلائه شاعر، مگر فلانی همان ممتحن نیست که در سلطانیه و طهران دیدی و هزار از این حرف ها زدی و جواب شنیدی؟ ای بی دین تو مرا رسوای عالم کردی؛ در چادر آصف الدوله چرا داستان بخل و امسالک مرا بر گرفته بلبل مجلس شده بودی، که خدام آن سرکار مثل تو کاتم الحقد و فراموشکار، یا یادشان رفته که همین بابا که سفیر دارالدوله است پارسال در رکاب دارالخلافه بنده را چطور بوسعت ذیل وکثرت خیر ستود. امواج کرم و افواج همم گفت و امنای دیوان مقبول داشتند و وزرای طهران انکار نمودند. چرا کم حافظه هستی؟ بلی آن وقت نه چندان شور گیلان بر سرت بود که ÷روای کار دیگرت باشد.

باری حالا جبه و چاقو هیچ، این شتلی که تازه از این جازدی و بردی بیا برادرانه رسد کنیم تا من و میرزا صادق هر دو ترک حسد کنیم.

ان الکرام اذا ما سهلو اذکروا

من کان یالفهم فی المنزل الخشن

آن روز را یاد بیار که من مثل کنیز حارث گریبانت را از دست فراش رهاندم و زنخدان میرزا فضل الله را بگیر دادم، هر دو سوار شدیم چار پاشنه بچادر امین سرازیر شدیم؛ و میرزا صادق آن وقت در آن سرکار آنقدر خوب مینوشت که خودش هم خوابه طبل و اسبش همسایه اصطبل بود و بآسمان کبود هی میزد.

انظر ینی ببابه ثم قولی

اناام انت فی محل رفیع

و بامین اعتراض میکرد که این همه با میرزا محمدتقی چرا یک بنده تو بیشتر نداری؛ آن روز گویا فراموشت شده سنقرئک فلاتنسی قدر خوبی بدان، پاس دوستی باز حق محبت بنشاس. مثل مردان باش، خوی مردان بگیر. بیچاره میرزا صادق این خب را که بشنود نامرد است اگر از پنبگ و تفلیس بلندن و پاریس نرود؛ با این آبرو چه طور بایران بر میگردد که شش ماه شهر بشهر برودو کو بکو بدود و آب زنگی بخورد و روس جنگی ببیند و با مایور هشت و مشت شود و از مور نرم و درشت بشنود و در کار دولت بکوشد و تقدیم خدمت بخواهد؟

بعد از همه سعی و حک و اصلاح آیا یک قوطی انفیه و یک صره الفیه دست و پا بکند یا نکند. تو که هیچ کار نکردی و کذب و مین آوردی؛ مثل خواجه حافظ شیرازی که خودش از دروازه شیراز بیرون نرفته و شعرش سمرقند و بخارا را گرفته بود؛ این گنج شایان را بمفت و رایگان ببری و بخوری. پر خام طمع مباش؛ رسد رفقا را منظور بدار، اگر نه پس فردا است که برمی گردد ان شاءالله نشانت خواهم داد. والسلام