گنجور

 
قائم مقام فراهانی

اگر انصاف باشد باز گویم

جلایر حرف را زآغاز گویم

وگرنه این سخن ناگفته بهتر

دُر گنج هنر ناسفته بهتر

همین روسی که او آورد لشکر

به ملک روس شد شش ماه کمتر

چه شد این ملک را زیر و زبر کرد؟

که روی خاک این غوغا به سر کرد

به هر شهرش رسد آتش برافروخت

تمام دولت عثمانلوی سوخت

شه رومی به پیش اسباب رزمش

مهیا بی جسارت بود عزمش

بود او لشکرش از قاف تا قاف

همه کس داند این ناگفته‌ام لاف

همان دولت که هشتصد سال پیش است

چه شد اندک زمانی خوار و ریش است؟

مگر سلطان محمود جهاندار

نبودش در خزینه هیچ دینار؟

مگر توپ و تفنگش کم بد از روس

چرا دارد دریغ و آه و افسوس؟

به یک قصدی چرا روسی به در رفت

مگر این بود آتش، آن دگر نفت؟

تصور کن که سال آنچنان بود

که جنگ روس و آذربایجان بود

ولیعهد شه آن اقبال فیروز

مقابل با گروهی آتش افروز

ز حد بیرون قتال و جنگ کردند

به قصد مال و جان آهنگ کردند

بسی سر غازیان شیرافکن

زمیدان عدو ببریده از تن...

بسی زنده اسیر غازیان شد

که از اینجا سوی طهران روان شد

بسی جمعیتی اینجا ز روس است

به سلک چاکران خاک بوس است

بدیدند هم ثبات جنگ او را

نظام توپ و هم سرهنگ او را

اگر روزی تکاهل رفت در کار

نه لشکر بود موجود و نه دینار

وگر پولش رسیدی از ضرورت

کجا دستی کشیدی از خصومت

ز تیغ و تیر آتشبار برداشت

دمار از لشکر کفار برداشت

همیشه بود چاپارش به راهی

عریضه داشت بر دربار شاهی

که گر پولی رسد از بهر لشکر

به عون حق بکوبم خصم را سر

کنم پاک آن حدود از جمله ناپاک

به دست خصم نگذارم کفی خاک

حدود ملک را محروس دارم

مصون از دست ظلم روس دارم

مخالف گو چو بودی خدمت شاه

نمودی هر که عرضی لیک، دلخواه

که قربانت بگردم نیست تشویش

ارس ار هست اندک باشد از پیش

که آذربایجانی‌ها بخواهند

به این حیله زر نقدی ستانند

مدار اندیشه از این های و این هوی

پیاده خصم کی آید بدین سوی؟

که خود ایشان نمایند چاره این کار

کرم کردن از اینجا نیست در کار

یکی گوید ارس باشد روایت

همه مقصود پول است این حکایت

شده خوش روس دست او درین کار

که گیرند از خزانه پول بسیار

یکی گوید که شه با روم سازد

چرا پولی دهد کاری نسازد؟

یکی گوید یکی گشتند با روس

همیشه از من آنجا هست جاسوس

نویسد بر من از هر باب نامه

رسد هر روز ازو یک روزنامه

به بنده واجب آمد عرض این کار

بود امر از شهنشهه هست مختار

ز نقل روس بوده این سئوالت

بسی نیکو بباید حسب حالت

پیاده لشکری بی زور بینم

مثال مرده‌های گور بینم

مدار اندیشه خود گردید ضایع

ز من هرجا رسی کن این وقایع

یکی گوید که گر حکم جدال است

بجز من فتح دیگر را محال است

ز شمشیر جهان‌سوزم بسوزم

چه آتش‌ها که از کین برفروزم

تعهد می‌کنم کز روس یک تن

به در از معرکه نگذارمش من

به حق باشد صدای توپ رزمی

ندیده دیده در شیلان بزمی

خصوصا توپ شصت و چار پوندی

چو رعدی در صدا چون برق تندی

ندیده طبل جنگ و فوج صالدات

پیاده در رخ اسب، فیل شد مات

بگفتی جنگ روس آسان نماید

در آنجا کیست دست و پا گشاید؟

یکی گوید که تا مارا بود جان

نباید غم خورد شاه جهانبان

نه زر خواهیم و نه زحمت دهیمش

ز مال و جان خود یاری کنیمش

به دشمن جملگی یکباره تازیم

ز جیحون رود خون بر خصم سازیم

یکی گوید که رفع هر بلائی

فلان زاهد کند با یک دعائی

یکی گوید ز خیرات و مبرات

بدیدم چاره‌ای از بهر آفات

یکی گوید میان یقظه و خواب

مقدس آدمی دید، آتش و آب

که آن آب آتش سوزان بگشتی

به جای نار ریحان سبز گشتی

پس آنگه هاتفی داده سروشش

رسیده این سخن بر هر دو گوشش

که آتش کفر هست و آب اسلام

تو ای زاهد بکن بر خلق اعلام

وثوقی چون که با این بنده دارد

از این گونه دقایق‌ها نگارد

یکی گوید که آقائی ز کرمان

اقامت داشت چندی شهر کاشان

کنون درالخلافه هست امروز

شناسد اختر این بخت فیروز

ولی از جفر هم با ربط باشد

برش علم غریبه ضبط باشد

شب آدینه جمعی هر که چیزی

بپرسیدند از او، داده تمیزی...

سئوالی شد ز جفر و رمل هم دید

بگفتا شادمان شو هست امید