گنجور

 
قائم مقام فراهانی

تعجب ها جلایر کرد زان ریش

شده جویای حال آن بد اندیش

بگفتش: ریش تو چون شد که این است

حقیقت بوده پر یا کم چنین است؟

بگفتا: چون که هم نامم به...

بسی او را بخواهم از دل و جان

وز آن روزی که او با صد مشقت

روان بر نار شد ریشش به لعنت

سرش گویند بیرون شد از آنجا

سگی ناگه رسیدش از گذرگاه

بخورده بعضی گوشت و پوست رویش

که داخل بود در آن پوست مویش

هنوز این معجز از آن مانده باقی

که در هر کلب ظاهر هست ساقی

خورد هر چیز دفعش هست پر مو

ز ریش او بود یک حلقه با او

هر آن مولود گشتش نام...

محبت آورد گه از دل و جان

که ریش او شود مانند این ریش

چو ما را هست این آئین و این کیش

عفونت هم، چو از او یادگارست

به ما زان همدم اندر هر دو دارست

غرض هست این حکایت حال...

روایت شد از آن بدبخت دوران

شهنشه چون به ظاهر دید سودست

قبول از مدعی عرضش نمودiست