گنجور

 
قائم مقام فراهانی

جلایر مرکب رهوار دارد

برایش کاه و جو بسیار دارد

چو مرکب را بر آن درگاه راند

همه مدحت سراید نَعْت خواند

سر از پا کِیْ شناسد تشنه کامی

که یابد مکنت شرب مدامی؟

گدایی رنگ یک شاهی ندیده

به وصل گنج قارونی رسیده

مثال مردمان مست و مخمور

ز عقل و دین و دانش گشته مهجور

به شوق دیدن یاران دیرین

که آیند از ره طهران و قزوین

عجوز و بی خود و بی تاب گشته

فرامش‌کارِ خورد و خواب گشته

دمادم چپ زده تصنیف خوانده

کهرجان یرقه کرده تند رانده

تو پنداری به عجز و التماسی

ز همراهان گرفته شمپناسی

به لحنی کر صفاهان یاد دارد

ز قاش زین تَرَنگِ تنبک آرد

سه مینا خورده و از دست رفته

ز یادش قصه خون بست رفته

بیار ای جان من جام مدیره

که هر جا هست چون کرمان و زیره

وزیری را اگر کشتند، کشتند

که مردم گاه نرم و گه درشتند

نباید ترک شادی کرد و غم خورد

نه چای و قهوه را بایست کم خورد

ستاره گه به صلح و گه به جنگ است

گهی با روم و گاهی با فرنگ است

کنون که جنگ عثمانی و روس است

عجم را نه فغان و نه فسوس است

عجب دارم از آن قومی که خیزند

که خون یکدگر بیهوده ریزند

گروهی بین همه بی باک و سرکش

شناور گشته در دریای آتش

پی هیچ این جدال و جنگشان چیست؟

به قصد یکدگر آهنگشان چیست؟

مگر دنیا نه آن دار خراب است

که از آغاز بنیادش بر آب است؟

به یاد آور که ناپلیون چه‌ها کرد

به یک دم خرج صد میلیون چرا کرد؟

به شهر روس آتش از چه افروخت؟

کلیساهای روسی را چرا سوخت؟

کجا رفت آن همه اسباب جنگش

چرا خفت آتش توپ و تفنگش؟

نه آن هم قصد اسلامبول می‌کرد

فزونی‌ها به زور و پول می‌کرد؟

چرا سودی ندید از پول و از زور

به خاک انگلستان رفت در گور؟

بلی دنیا سراسر هیچ و پوچ است

همه جنگ خروس و جنگ قوچ است