گنجور

 
جامی

زهی رخسار و خطت آیت لطف و ستم با هم

امید و بیم عشقت مایه شادی و غم با هم

چه گویم وصف رخسار و دهانت کان گل و غنچه

ز بستان وجود افتاده و باغ عدم با هم

برو مطرب که در چنگ غم هجران چو عود امشب

دل و جان ساز کرده ز آه و ناله زیر و بم با هم

همی راند سوار آن شوخ و از هر جانبش جانها

روان گشته که دیده ست این چنین شاه و حشم با هم

قلم بر لوح اگر حرفی نوشتی حسب حال من

ز سوز من هماندم سوختی لوح و قلم با هم

بپرس از شمع مجلس حالم ای خورشید مهرویان

که می سوزیم هر شب در غمت تا صبحدم با هم

چو جامی جان به غم باید سپرد آخر اسیری را

که افتد درد بیش از بیش و صبری کم ز کم با هم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode