گنجور

 
فضولی

شبی داشتم مطربی هم‌نشین

وزو بود بزمم چو خلد برین

باو گفتم ای همدم دلپذیر

نشاطی بر انگیز و سازی بگیر

نزد دست بر ساز و لیکن روان

ادا کرد کاری به‌دست زبان

که با قوت نطق و تحریک دست

به تخته همه ساز را دست بدست

باو گفتم این فیض را رتبه چیست‌؟

که در ذاتش آلایش غیر نیست

چنین گفت کاین فیض روحانی است

بدین نسبت‌ ِ غیر‌، نادانی است

مشو مایل غیر‌، که‌اسرار دوست

همیشه خود از خود شنیدن نکوست

به نی راز مگشا که آن سست‌رای

گشاده‌دهان است و هرزه درای

به دف مصلحت نیست اظهار درد

که خواهد به‌یک ضرب اقرار کرد

مکن جنگ را محرم هیچ راز

که می‌گوید آن را به‌هر گوش باز

ز عود ار ترا هست رازی‌، بپوش

که خالی‌ست او را سر از عقل و هوش

نهان کن ز تنبور راز درون

که از پرده رازت نیفتد برون

به قانون مکن راز دل را عیان

که دارد به اظهار آن‌، صد زبان

ملاقات این فرقه ز آن شد حرام

که غمّاز رازند در هر مقام

همانا نه واقف از ما مضا

که چون کرد عرض امانت قضا

نشد مستعد امانت جماد

قضا آن امانت به‌دست تو داد

که مخفی ز نامحرمان داری‌اش

به‌دست سپارنده بسپاری‌اش

تو بر هر جمادی مکن آشکار

بترس از خلاف قضا زینهار

مشو غافل از نطق حکمت بیان

که در جسم انسان جز او نیست جان

چنین است ظاهر بر ارباب هوش

که زنده است گویا و مرده خموش

نمی‌ماند از هیچکس غیر نام

سخن گوی تا زنده باشی مدام

ولی آن سخن گوی که‌انجام کار

نباشی ز تکرار آن شرمسار

چنان کن که گفتار تو سر بسر

دهد از نکات شریعت خبر

مگو سرّ باطن بر‌ِ هیچکس

به‌ظاهر ز ظاهر سخن گوی و بس

مغنّی چو با ضرب نطق و اصول

شوی مجلس‌آرای اهل قبول

مخوان وصف حال کسان دگر

بگو حرفی از حال من مختصر

که هستم فضولی‌صفت مانده لال

ز دستم نمی‌آید اظهار حال

خوشا آنکه هر جا نشیند به‌من

ز تقوی بگوید نه از می سخن

از آن وصف باده نه کار من است

که کیفیتش بر همه روشن است